هما
همای خوب
همای عزیزم!
صبح که «سلف کنترل» را بصورت اتفاقی توی اتوبوس و از هندزفری نفر بغلی شنیدم، به شکل عجیبی خاطراتی در من زنده شدند که فراموش کرده بودمشان. تا همین حالا و این حوالی نیمهشب مشغول گم شدنم در گذشتهها و در تو. نشستهام و متعجبام که آخر چهطور چنین چیزی ممکن است و این با کدام منطق و حکمتی سازگار است؟ چهطور میشود همه چیز-دقیقاً همه چیز- قابلیت فراموش شدن داشته باشند؟ چرا همهی بهترینها هم باید قابل گم شدن باشند؟ مگر ممکن است هما؟ مگر میشود منای که هیچوقت کلیدهای خانهام را جا نگذاشتهام، گذشتهای را با تو جا بگذارم؟ و منای که همیشه حواسم به کوچکترین تغییرها بوده، بزرگترین لحظههای گذشتهام را از یاد برده باشم؟ چه بر ما رفته هما که حال اینطور بیرحمانه متعلقات تو را، پراکنده و رها شده نزد دیگران در اتوبوس پیدا میکنم؟ گمان میکردم تو ضمیر افعال استمراریام خواهی بود، چه بر من و ما رفت که فاعل ماضی بعید گشتهای؟ ترس برم داشته. هرچه بیشتر به گذشتهها فکر میکنم ترسِ از دست دادنهاست که از هرسو، بیرحم و ترسناک حملهور میشوند. میترسم چهرهات از یادم برود، حالت لبخندهایت، خال پیشانیات و زیبایی جای بخیهی کوچکی بر چانهات را میترسم از یاد ببرم. حس بودن با تو، بوی عطرت، ظرافت انگشتها و قشنگی ترکیب مهرهی فیروزهای دستبند تو بر سفیدی دستانت را نمیخواهم از یاد ببرم. چه باید کرد؟ کجا میتوان همهی لحظههای ناب را در زندگی ثبت و الی الأبد ضبط کرد؟ اگر میشد زندگی را متوقف کرد، به هنگام با تو بودنام، همهچیز را نگه میداشتم. و اگر خاطره را چون گنجی ذیقیمت در صندوقچهای زیر خاک و پای درختی سیب مدفون میشد کرد، برای همیشه حفظات میکردم. افسوس! صدها و هزار افسوس که راهی برای نگه داشتنات نیست. زندگی مدام میرود و مرا از تو و تو را از لحظههای خوب خاطراتم میبرد. غمگین و افسرده چنان ایستگاه قطاری که هربار عزیزی را به دور دستها برده، زندگی از ما، تکهتکه قلب ما را جدا کرده، پراکنده و غریب عالم ساخته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر