I will survive


روی لباس طوسیآستین بلندم که برای باشگاه رفتن میپوشم نوشته شده استKeep up Don't give up. لباس را پاییز دو سال پیش از پاساژ رضا داخل بازار تهران خریدم. از رنگ و مدل بیخیالش خوشم آمد. وقتی میپوشیدمش شبیه دختران خیلی جوان اروپایی می‏شدم که یله و آسوده به سمت زندگی میروند، سیگارهای باریک ارزان میکشند، سفر میروند، خیابانگردند، کیف لاغر چرمی روی دوش میاندازند و کیفشان پر است از کاغذپاره، فندکهای مستعمل، کتابی کم حجم و رژ لبی قدیمی. تمام نشانهها و ویژگیهایی که من ندارم. لباس را احتمالا آن زمان برای این خریدم که به چنین تصویری از خودم نیاز داشتم. تصویری که هنوز هم ازم دور است. هنوز در برابر زندگی سختگیر و بدقلقم. لباس رسمی میپوشم. سفر نمیروم. سیگار گران میکشم. از آن دختر، من فقط کیف چرمی، کاغذپاره، فندک و رژ لب را دارم. مدام درگیر تصویرهای اشتباه از خودمم. مدام سعی میکنم با ظواهر بیاهمیت خودم را در ذهنم به تصویرهای ایدهآلم نزدیک کنم اما در واقعیت عقب میمانم.
چهارده روز است ورزش میکنم. اسم رشتهی ورزشی که انتخاب کردهام تی.آر.ایکس است.  قبل از شروعش هیچ شناختی نداشتم؛ انتخابش کردم چون به ساعت زندگی کارمندی من میخورد؛ ده دقیقه ایستادم و تماشا کردم و خوشم آمد. دیدم شاد و انرژیبر است. تمرکز و دقت میخواهد. تمام سالهای زندگیام از ورزش کردن فرار کرده‎ام. بهظاهر بدن متناسبی دارم اما بافتهای بدنم از درون بسیار ضعیفند. آنقدر ضعیف که یکبار لرزش شدید عضلات دستم بیم اماس را به دلم انداخت. از ورزش گریزان بودم چون بزرگترین نقطهضعفم در سالهای درس خواندن بود. شاگرد درسخوان مدرسه وسط دراز و نشست رفتن از درد عضلات شکم به خودش میپیچید و نفسش بند میآمد. نمرهی ورزشم همیشه با ارفاق نوزده یا بیست داده میشد تا معدلم افت نکند. حالا که سالها گذشته وقتی به نمره‎های بالای ورزشم فکر میکنم به نظرم بیخود میآیند. ترجیح میدهم همان نمرههای پایین در کارنامه‎ام ثبت و معدلم از بیست کمتر میشد اما با آن ارفاقهای پی‎در‎پی در سالهای کودکیام یادم نمیدادند که میتوانم از زیر نقاط ضعفم فرار کنم و به توانمند بودن در همهی ویژگیها تظاهر کنم. گریزی که با بخشی از جانم یکی شد و در بزنگاههای مختلف زندگی‎ام به آن پناه بردم. نقاط ضعفم را مدام در لایههای پیچدرپیچی پنهان میکردم تا نقاط قوتی را که حالا دقیقا نمیدانم چهقدر قوت دارند با رنگ و لعاب اغراقشدهای به نمایش بگذارم تا تصویر خوبم از خودم خراب نشود.
جلسهی اول کلاس ورزشم اضطراب دارم. وارد سالن میشوم و کفش‎‎های زرد و نوی ورزشیام را میپوشم. بلوز و شلوار طوسیتنگ تنم است و بطری آبم را هم همراهم آوردهام. یک گوشه مینشینم و به کلاس قبلی که هنوز تمام نشده نگاه میکنم. زنهایی با بدنهایی دفرمه برای انجام حرکات و تمرینها تقلا میکنند و مربیشان با شمردن بلند تعداد حرکات و تکرار «تو میتونی»، «کم نیار» و «بجنب» ترغیبشان میکند که بدنهایشان را حرکت دهند. صدای موزیک ریتمیک آنقدر بلند است که صدا به صدا نمیرسد. به بدنهایشان نگاه میکنم به بدنم نگاه میکنند. به بدن مربیها نگاه میکنم. اینجا هستم که از بدنم چه بسازم؟ یک بدني قویتر و ورزیدهتر؟ اینجا هستم که به خودم چه چیزی را ثابت کنم؟ هنوز خوب و خوشفرمم؟ یا برای اولین بار در جمع به ضعف بدنی‎‎ام اقرار کنم، بپذیرمش و از یکی از موانع ذهنیام بپرم؟ مربی ورزشم را «سمیه جون» صدا میکنیم. سیوپنج ساله است و نزدیک به هشت سال است که  به طور مداوم ورزش میکند. تعریف میکند که در سال اول ورزشش هیچ پیشرفتی نداشته است. تاکید می‎کند از ضعیف بودن و کند بودن دلزده نشویم و به بدنی که سالها فراموشش کردهایم فرصت بدهیم خودش را بازیابی کند.
 تی.آر.ایکس مدرن و جذاب است و با تکیه بر دو بند، جاذبهی زمین و وزن بدن انجام میشود. در ویدئوهای تمرینیاش در یوتیوب زنان و مردان زیبایی به راحتی و با لبخند حرکات را به سادگی انجام میدهند. فریب میخورم. تمرینها برای من ]و همباشگاهیهایم [به سادگی که ویدئوهای یوتیوب یا خود «سمیه جون» نشانمان می‏دهند،نیستند. با بندها درگیرم. با بدنم درگیرم. نمیتوانم بدن سبکم را به چابکی «سمیه جون» تکان بدهم. حرکات را طول میکشد تا متوجه شوم. پاشنه و پنجهی پایم را گاهی با هم اشتباه میگیرم و موقع انجام اولین حرکات، دستها و پاهایم و ستون فقراتم واقعا میلرزند. اواخر جلسهی اول موقع انجام تمرین کششی عضلهی پشت پای راستم میگیرد و میافتم کف نرم سالن و داد میزنم از درد. درد را داخل تمام مویرگها و عصبهایم برای مدت یک دقیقه حس میکنم. نمیتوانم بدنم را رها کنم و از گوشهی چشمم اشکم میریزد.
اساس تی‎.آر.ایکس بر اعتماد است. لحظهی اول شروع کلاس که مربیام بندها را در دستش گرفته بود و یادمان می‎داد چگونه باید ارتفاعشان را تنظیم کنیم  بهمان گفت باید با این بندها دوست شویم و همیشه خیالمان راحت باشد که تحت هیچ شرایطی ما را نمیاندازند؛ حتی اگر با پاشنهی پا در یک بند بین زمین و آسمان رها باشیم. اینجا همان جایی است که برای من مهم است. همان لحظهای که گوشهایم تیز میشود و ذهن کلمهسازم سعی میکند این جملهها را به خاطر بسپارد تا شاید روزی شبیه امروزی در نوشتهای شبیهای این نوشته حتی اگر موجز و خلاصه به یادشان بیاورد.
ورزش تمرین استقامت است. چشم در چشم شدن با ضعفها و تواناییها در ساحت بدن. دیدن کاستیها و تلاش برای کمرنگ کردن نقاط ضعف. ورزشکاران در ساعت ورزش از چرخهی زندگی روزمره بیرون میزنند و به جنگ میروند. جنگ با محدودیتها. هر بار که وسط ورزش عضلهام میگیرد و نفسم از درد بند میآید یا حس میکنم نمیتوانم حرکتی را انجام دهم به قهرمانان المپیک و جهان و صورتهای خستهو تنهای عرقکردهیشان فکر میکنم. آن لحظهی ایستادن و افتخار چه روزهای افتادن و نتوانستن را در جلا و شکوه خود پنهان کرده است. چند بار ناامید شده‎اند و حس کردند ضعیفند تا به این لحظه‎ی تثبیت توانایی رسیده‏‌اند؟ چند بار بدنشان آسیب‎ دیده تا ورزیده شده؟ حرف «سمیه جون» کاش همیشه در گوشم بماند که همهی آنهایی که حرفهای ورزش میکنند با درد فیزیکی غریبه نیستند. چه بعد از یک جلسه و چه بعد از ده سال ورزش حرفهای. در ورزش انگار پایانی وجود ندارد. مدام ترغیب میشوی که پیش بروی و از خودت جلو بزنی. اگر ده ثانیه توانستم بدنم را در این حالت نگه دارم دفعهی بعد باید بتوانم دوازده ثانیه نگهش دارم. اینبار به جای هشت بار انجام یک حرکت سعی کنم ده بار انجامش دهم و تغییر این ثانیهها و افزایش تک رقمی این حرکات ساده نیست. باید خودت را و بدنت را از یک سطحی به سطح دیگر برسانی؛ آن هم در تنهایی و با بدنت.
دو هفته است ورزش میکنم. شبها از شدت بدن درد سخت میخوابم و روزها با این درد نازک در دستها و کمر و پاهایم سر کار اذیت می‎شوم. هنوز تغییر چشمگیری در بدنم نمیبینم اما ذهنم فراتر رفته است. آن یک ساعت در باشگاه بودن به هیچ چیزی نمیتوانم فکر کنم جز تصویر خودم در آینههای سرتاسری سالن که نفس کممیآورد، میافتد، بلند میشود، دوباره تلاش میکند، لحظههایی هم از درد داد میزند، به خودش میپیچد، پنجه و پاشنهی پاهایش را در بندها قفل میکند و میان جاذبهی زمین و وزن بدنش تقلا میکند. درآن لحظهها اما گاهی ذهنم با لایههای دردناکش درگیر می‎شود. بندها خیلی ذهنم را شفاف و روشن میکنند. انگار با لحظههایی از حقیقت روبهرو میشوم. لحظههایی که خودم را به بندها آویزان میکنم و درد در نخاع و ساقپاهایم میپیچد از فضا و آدمهای باشگاه جدا میشوم و به بندهای زندگیام فکر میکنم. به کار. به آینده. به رابطه. در بیستوهفت سالگی حس میکنم به قدر کافی برای زندگی آماده نیستم. مدام خودم را زیر یک سری توانمندیهایم پنهان کردهام و ضعفهایم قویتر شدهاند. نمیدانم اما حالا دلم میخواهد خودم را شبیه ساعات تمرین در باشگاه به بندهای زندگی بیاویزم. مطمئن شوم اگر بیافتم قویتر میشوم. نترسم. این از همه مهمتر است.