‏نمایش پست‌ها با برچسب سلام ای غرابت تنهایی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سلام ای غرابت تنهایی. نمایش همه پست‌ها

نترس از این سیاهی

دو سه روزی قفسه سینه‌‎‎ام درد می‎کرد؛ چهارشنبه شب زنگ زدم سامانه 190 وزارت بهداشت و آنقدر پشت خط ماندم که خوابم برد. پنجشنبه صبح حس می‎کردم درد آنقدر در سینه‎ام زیاد شده که نمیتوانم تحملش کنم. صبحش زنگ زدم 190 و بهم گفت اگر تب و سرفه ندارم نگران نباشم اما به دلیل حساسیت درد قفسه سینه بهتر است چک شوم. ساعت یک ظهر از سرکارم زدم بیرون؛ قرنی را به سمت کریمخان بالا رفتم تا برسم به آپادانا؛ در ده دقیقه یک ربعی که طول کشید برسم بیمارستان ترس تمام نفسم را پر کرده بود؛ تصویر ریه‎های سفید شده و از بین‎رفته‎ی قربانیان کرونا پیش چشمم بود با پای خودم داشتم می‎رفتم داخل اورژانس؛ به میم گفته بودم دو سه ساعت دیگر می‎بینمش و لحظه‎ی ورود به بیمارستان آپادانا فقط به این فکر کردم اگر دیگر نبینمش چه؟ لحظه‎ی گذشتن از ورودی اورژانس فکر میکردم دارم یک زندگی را پشت سر می‎گذارم. وارد اورژانس که شدم دمای بدنم را اندازه گرفتند؛ 36 درجه سانتی‎گراد. داشتم مشخصاتم را می‎گفتم که یکدفعه وسط اورژانس زدم زیر گریه که قفسه سینه‎ام دو روز است درد میکند و نمی‎خواهم بمیرم. میان ماسک فیلتردار و دستکش‌های لاتکس احساس خفگی می‎کردم. پرستاری وسط پذیرش نجاتم داد و گفت  کمکم می‎کنم. بردم داخل اتاق اورژانس و بهم گفت کفش ها و جوراب‎هایم را دربیاورم و بخوابم روی تخت، خم شده بودم و گریه میکردم و کفش‎ها و جوراب‎هایم را در می‎آوردم. خوابیدم روی تخت و پرستار که اسمش مونا بود بهم میگفت باید آرام باشم تا بتوانند نوار قلبم را بگیرند؛ آرام بودن برای من به چه معناست؟گریه خفه و هق‎هق، نوار قلیم را گرفت جلوی چشمم و گفت ببین چه سالمی؛ مثل ساعت کار می‎کند؛ نترس. ترسیده بودم و گریه می‎کردم، بلند بلند. پنیک اتک به دامم انداخته بود و حس می‎کردم در آپادانا می‎میرم. مونا کنارم ایستاده بود و حرف میزد و می‎گفت مگر مردن به این راحتی است؟ و من با هق هق بلند گریه میکردم؛ چندین هفته است ترس شبیه اپیدمی همه جا را فرا گرفته است، تهران شبیه شهرهای دچار نفرین آخرالزمانی است؛ همه ماسک زده و دستکش پوشیده. پیچیدن کوچکترین صدای سرفه‎ای در واگن قطار صورت همه را نگران میکند؛ به هیچ جا دست نزن. دستت را بشور. کیبورد و ماوس و گوشی‎ات را ضدعفونی کن، تلاش کن در این جهنم زنده بمانی. زیر ماسک گریه می‎کردم، بی‎محابا. پزشک اورژانس آمد بالای سرم و گفت: «بذار ماسک رو برداریم ببینیم کی اون زیر اینقدر اشک می‎ریزه» ماسک را از صورتم برمیدارد و هوای تازه بهم می‎خورد. من قبل از پنجشنبه هیچ وقت بیمارستان نرفته بودم، آن هم تنهایی. روی تخت هیچ مرکز درمانی دراز نکشیده بودم اما پنجشنبه بودن در آن فضا بهم آرامش داد؛ اینجا همه چیز تحت کنترل است. بیمارستان آنجایی بود برایم که از ضعیف و ترسیده بودن خجالت نکشیدم. بدون خجالت گفتم ضد اضطراب و ضد افسردگی مصرف می‎کنم. سابقه پنیک اتک داشته‎ام، ترسیده‎ام و نمیخواهم بمیرم و اشکم بند نمی‎آید.
پنجشنبه نوار قلبم را گرفتند، چندین ساعت علائم حیاتی‎ام را مانیتورینگ کردند، ضربان قلب و سطح اکسیژن خونم را روی دستگاه نشانم دادند و گفتند این تویی جوان و سالم اگر خودت را از استرس نکشی. این جهنم کجا تمام میشود؟ کجا بهار دوباره به ما برمی‎گردد؟ من دلم برای بغل‎های طولانی تنگ شده است و دلم میخواهد در آفتاب پاک اسفند بخندم و بدوم و نترسم و ببوسم. طولانی و عمیق. 

همچون زخمی همه عُمر خونابه چکنده




یک گریه‎هایی در من شبیه همان آخرین قطرات آبی است که از دیواره‎ی سد رسوخ می‎کنند و می‎شکنندش و بعدش حجم عظیمی از ویرانی به بار می‎آید که هیچ گوشه‎اش را نمی‎شود جمع کرد و چاره‎ای جز نگاه کردن به با آب رفتن امیدها و دلخوشی‎ها نیست. گریه‎ی شنبه‎ی دو هفته پیش برای من شبیه همان آخرین قطرات رسوخ‎کننده‎ی آب بود. ساعت‎های طولانی بدون از پا افتادن سکوت کردم و گریه کردم و صدای هق‎هق و بند آمدن نفسم در خالی دفتر کار پیچید. غروب همان روز موقع برگشت که در ترافیک میرداماد در تاکسی گیر کرده‎بودم فکر کردم دیواره‎ی قلبم فروپاشیده است. لایه‎ی حفاظتی محکمی که حائل قلبم در مقابل افتادن بود تخریب شده و جایش را به یک حفره‎ی عجیب و بزرگ داده بود و می‎دانستم حالا ویرانی شبیه موج لزج گرما و دود ترافیک چسبیده است بیخ گردن و موهایم.  دو هفته است مدام گریه می‎کنم. آن روز شنبه به این آدم که به اصطلاح مدیرم است گفتم کلماتش زهرآگینند. دقیقا کلمه‎ی «زهرآگین» را به کار بردم. چون کلماتش غمگین و مایوسم نمی‎کردند، خیلی وقت است غمگین و مایوس شده‎ام. کلماتش قلب و ذهنم را آلوده و سمی و مسموم می‎کنند و هلم می‎دهند ته لجن‎های نفرت و ناامیدی و این برای منی که همیشه سعی کرده‎ام با قلب باز و گداخته‎ام زندگی را دریافت کنم  هجوم تاریکی است. کارکردن در این مجموعه‎ی بزرگ اگر چندین و چند  وجه مثبت برای من داشته اما یک نقطه‎ تاریک هم در مغزم کاشته است؛ اینجا هرچقدر هم کارمند خوب و توانمندی باشی اما در نهایت یک زیردستی و بالادستت اگر نتواند ایرادی از کار کردنت بگیرد برای اثبات قدرتش به شخصیتت حمله می‎کند؛ اتفاقی که برای من افتاد و می‎دانم در طول روز برای همکاران غریبه‎ام در واحدهای دیگر هم می‎افتد. شاید برای همین است که اینجا دیگر نه با مدیران و مقام‎های بالا که با آدم‎های هم‎رده‎ حتی پایین‎تر از خودم راحت‎ترم. گرم‎ترین خوش‎وبش‎ها و صبح‎بخیرها و حالتون چطوره‎ها و خسته‎نباشیدهایم برای این آدم‎هاست شاید چون احساس می‎کنم همه‎مان متعلق به یک گروهیم و سرخوردگی‎ها و رنج‎های مشترکی در محیط کاری داریم. منظورم آن شور غریب پیوند‎دهنده‎ی اتحادیه‎های کارگری در فضای ظالمانه‎ی کاری سرمایه‎داری نیست منظور من دقیقا احساس همدلی انسانی است که بودن در یک فضای مشترک رنج می‎تواند به بار بیاورد. چند ماه دیگر اینجا می‎مانم؟ نمی‎دانم. این روزها رزومه‎ام را در فارسی و انگلیسی به‎روز کرده‎ام. به حساب‎های لینکدین و ایران‎تلنتم دستی کشیده‏‎ام. سعی می‎کنم بر اعتمادبه‎نفس پایینم غلبه کنم و برای جاهای بزرگ کاورلترهای خوب و تاثیرگذار بنویسم. تمام وقت‎هایی که سر کار رزومه می‎فرستم و دکمه‎ی ارسال کاور لترم را می‎زنم به زن‎هایی فکر می‎کنم که روزها در پی  ترک‎ خانه‎ای هستند که در آن مورد خشونت و تحقیر قرار گرفته‏‎اند، به زندانیان بی‌‎گناهی فکر می‎کنم که ساعت‎های طولانی رویای فرار و آزادی را دنبال می‎کنند؛به آوارگانی فکر می‎کنم که لحظه‎ی ورود به خاک امن و تازه را میان سختی‎ها و نمردن‎ها مرور می‎کنند و قلبم تند و تند می‎تپد و حتی وقتی مدیرم فریاد می‎کشد و درها را به هم می‎کوبد و بهم می‎گوید هیچ‎چیز نیستم یک تکه‎ی ذهنم مشغول رویا و روشنی است.  این همان چیزی است که سال‎ها از ما دریغ شده؛ جرات داشتن رویای رهایی. 

تو بهار همه‌ی فصل‌های من بودی


این نوشته پاهایش روی زمین است عزیزم؛ شبیه مردی ایستاده در میانه‌ی بهار بازیگوش تهران عزیزم. این‌ نوشته واقعی است عزیزم. از خیال و آرزو خالی‌ست عزیزم. این نوشته شبیه توست عزیزم. جاافتاده و سردوگرم چشیده و قشنگ و تلخ عزیزم. زمین به دور خورشید چرخیده عزیزم. اعتدال بهاری است عزیزم. ما ایستاده‌ایم زیر پل کریم‌خان عزیزم. شبیه دو کلمه در ترکیب وصفی نه ترکیب اضافی عزیزم. اعتدال بهاری (م) عزیزم. بهاری تویی در این ترکیب عزیزم. تو که با شالگردن قرمزت راه میروی میان سبز تازه‌ی درختان عزیزم مثل یک لاله‌ای عزیزم. نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید نشانِ داغِ دلِ ماست لاله ای که شکفت به سوگواریِ زلفِ تو این بنفشه دمید بیا که خاکِ رهت لاله زار خواهد شد بیا که خاکِ رهت لاله زار خواهد شد بیا که خاکِ رهت لاله زار خواهد شد. از میدان فاطمی تا ولیعصر. از ولیعصر تا کریم‌خان عزیزم. بیا که خاک رهت لاله‌زار خواهد شد. من یک کلمه‌ی بی‌قرارم عزیزم. آواز می‌خوانم عزیزم. برای تو هزار ماجرای پوچ را می‌گویم عزیزم. در آفتاب و سایه نگاهت می‌کنم عزیزم. مثل یک روح بی‌تاب در فضاها چرخ می‌خورم عزیزم. بهار است عزیزم. تو حرف می‌زنی و کلمه‌هایت مثل شکوفه‌ها پخش می‌شوند در باد عزیزم. من مثل بچگی‌هام می‌دوم دنبال شکوفه‌ها عزیزم. این جمله خیال است عزیزم. زمان گذشته و شکسته عزیزم. نمی‌خواهم ببینمت و فراموشت کرده‌ام‌ها و ما دوست نیستیم‌ها شکسته عزیزم. این بهار تهران است عزیزم و من دوباره تو را دیده‌ام عزیزم. این آن دیدار به قیامت نیست عزیزم. ما راه می‌رویم عزیزم در آفتاب و در سایه عزیزم.صبر کن عزیزم چراغ قرمز است. آن گوشه بنشینیم خلوت‌تر است عزیزم. سیگار گران شده و دیگر فقط وینستون و کمل عزیزم. تو هنوز هم چشم‌هات می‌خندند عزیزم. من هنوز هم پرحرفم عزیزم. مراقب باش عزیزم. چراغ هنوز سبز نشده عزیزم. رگ‌های دست و قلبت چطور است عزیزم.رگ‌های من خوبند عزیزم. ساعد و بازویت را می‌گیرم عزیزم‌. این شیوه‌ی محبت و همدلی من است عزیزم. با من حرف بزن عزیزم‌. از زمین و زمان حرف بزن عزیزم. این سال‌های وبای تهران است عزیزم. دوام می‌آوریم عزیزم. با آن گوشه‌های چشمت عزیزم. این همه راه آمده‌ایم عزیزم. اینجا سر یوسف آباد است عزیزم. خیابان بیست و چندم شما دور است یا نزدیک عزیزم. هنوز شیرکاکائو و هلیم نخورده‌ایم عزیزم. من خسته‌ام اما دلم می‌خواهد باز با تو راه بروم عزیزم. در خیابان‌ها و کوچه‌ها. وسط‌های شهر محکم بغلت کنم. مراقب خودت باش عزیزم. صورتت ظریف است عزیزم. باز هم را می‌بینیم عزیزم. جای تو در قلب من است عزیزم. عزیزم. عزیزم. عزیزم. عزیزم.

On Broken Friendships


   دارم روابطم را با مرد بعد از آن طوفان‎ها و خشم‎ها و نفرت‎ها و دعواها بهبود می‎دهم. شاید درست ترش این است که بنویسم بهبود می‎دهیم و نقش مرد را در این بهتر شدن انکار نکنم. حالا دقیقا یادم نیست چند ماه است وارد این بهبوددهی شده‎ایم. شاید چهار ماه یا پنج ماه. خیلی سخت بود و هنوز هم سخت است. آدم وسط دعوا که دارد سنگ روی سنگ می‎گذارد و دیوار چین تلخی و دوری را میسازد فکر نمی‎‏کند ممکن است یک روزی برگردد و بخواهد از زیر این سنگچین بدی سرودی هم برای دیگری بخواند. راستش هنوز دقیقا نمی‎دانم چرا همه چیز دومینووار ویران شد؟ افتاده بودم رو دور ویران کردن و فکر می‎کردم باید ویران کنم تا تمام شود و راحت شوم و نمی‏‎توانستم در یک موقعیت بلاتکلیف حالا صبر کنیم ببینیم شاید درست شد خودم را قرار دهم. تمامش هم کردم. با یک بی‎رحمی خاصی که فقط ممکن است از من در یک شرایطی سر بزند. توییتر و فیسبوک و اینستاگرام و  تلگرام و واتس‎آپ هم در این فرآیند تمام کردن قدرت کاذب می‎دهند. بلاکش کن و تمام شد و  ببین راحت شدی و دیگر هیچ از هم قرار نیست بدانید و  به راحتی کلیک کردن روی یک گزینه همه چیز پاک و تمام شده است. پاک و تمام می‎شود؟ کامل نه. همیشه لکه‎ها و روزنه‎ها و گره‎هایی باقی می‎ماند و چیزهایی مثل یوسف‌آباد، مثل ونک، مثل زیر پل‎کریم خان و مثل داستان حضرت یونس را یادت می‎آورد. نمی‎دانم دقیقا چند ماه با مرد که روزی   بهترین دوستم بود و قلبم برایش می‎تپید قهر بودم. حسابش از دستم در رفته است. نمی‎دانم چقدر طول کشید که ریشه سیاه و بزرگ نفرت در دلم خشکید و حس کردم می‎توانم کمی مهر داشته باشم و دلتنگی. این مهر و دلتنگی را این اواخر کمی بیشتر حس می‎کنم. مثلا آن شب که پای تلفن برگشت گفت قرار بوده تعدیل نیرو شود اما این اتفاق که تمام معادله‎های زندگیش را برهم میزده پیش نیامده و قرار است دو ماه دیگر بماند من در تاریکی اتاق از خوشحالی داد زدم و نفسم بند آمد و گفتم عزیزم عزیزم و بعد شادی‎ام  را این طور برایش توصیف کردم: «دیدی توو کوچه‎ها ریسه می‎بندن، کوچه ریسه‎بندی شده اما هنوز چراغ‎ها خاموشه، یه لحظه‎ای هست که یه کسی یه جایی یه کلیدی رو میزنه و یه دفعه کوچه پر از نور و رنگ میشه. چراغونی میشه و یادمون میره اصلا تاریک و بیرنگ و زشت بود کوچه قبل این لحظه؟ شادی که الان ریخت توو دلم همون لحظه‎ی زدن کلید و روشن شدن تمام ریسه‎ها توو یک لحظه  است» این‎ها را تند تند تعریف می‎کردم و حس می‎کردم چیزی دارد این وسط خودش کم‎کم و بدون زور درست می‎شود و خوشم آمد انگار سنگ سیاهی را از نقطه‎ی ثقل دیوار بدی به درستی کشیده باشی بیرون و حجم عظیمی از ناآشنایی و دوری یک دفعه فرو بریزد و ببینی درخت‎ها آن سوی دیوار گل و شکوفه که نه اما جوانه زده‎اند. مرد دیگر بهترین دوستم نیست. قرار نیست هم باشد. بهترین دوستم حالا کس دیگری است. مرد دیگر کسی نیست که دلم بخواهد تمام ماجراها و فکرهایم را برایش تعریف کنم. دیگر آن کسی نیست که تا دلگیر و غمگین شود برایش طولانی از امید و بهتر شدن بنویسم. اصلا دیگر برایش نمی‌نویسم. از مرد نتوانستم خیلی چیزها را مثل هدیه‎ها و پیاده‎روی‎ها بگیرم اما از مرد نوشته‎هایم را گرفتم. آن جایی را که ساخته بودم و شبیه دفترچه یادداشتی خصوصی برای هم می‎نوشتیم پاک کردم. ناراحت نیستم. آن دوره برای من تمام شده. دیگر چندان هم خودم را درگیر روابط و بحران‏‎های مرد نمی‎کنم. دلم نمیخواهد دوباره حس کنم انرژی مرا بلعیده و با مشکلاتش تمامم کرده است. دلم می‎خواهد دوست ساده بمانیم. بهتر است.  داستان دوست صمیمی داشتن برای من با آخرین دوستی‎ام تمام شده است. حالا یک نفر هست که بهترین و صمیمی‎ترین دوست دنیاست برایم و همین کفایتم می‎کند. تصمیم گرفته‎ام برنگردم عقب. برنگردم و از میان آن سنگ‎ها دنبال خاطره‎ای و آشنایی نگردم. به زخم تازه روی دست‎هایم نمی‎ارزد. شاید این دوستی تازه و ساده همراه خودش چیزهای تازه و ساده هم ساخت. نمی‎دانم. قرار بود این نوشته در ستایش شروع دوباره یک دوستی باشد اما در نهایت تبدیل شد به اینکه بنویسم من از تو با تمام قلبم جدا شدم و دیگر با تمام قلبم برنمی‎گردم و چه بهتر که این جمله‎ها را نخوانی.


یک پنجره برای من کافی‎ست

حفره یا سیاه‎چاله‎ی درون سرم دوباره باز شده و تمامِ رویدادها و اتفاق‎های کوچک و بزرگ و وزن احساسی‎شان را می‎بلعد، فقط آن چند دقیقه‎ی قبل از خواب می‎توانم گاهی به آنچه در طول روز پشت سر گذاشته‎ام فکر کنم و کمی وزن لحظات را حس کنم. در لحظه‎ی روبرو شدن با موقعیت یا رویداد مغز یا ذهنم انگار معلق و خالی است و نمی‎تواند موقعیت را بسنجد. هنوز نمی‎دانم دقیقا چه چیزی تشدید شده است ای.دی.اچ.دی یا اختلال اضطراب؟ چهار ماه است دیگر دارو نمی‎خورم. از یک شبی به بعد تنبلی‎ام آمد و بعد دیگر رهایش کردم. تمرکزم پایین آمده است. نمی‎توانم درست مقاله‎ بخوانم حتی نمی‎توانم ترجمه کنم.  نسخه‎ی نوشته را اشتباه ذخیره می‎کنم، یادم می‎رود نسخه‎ی نهایی را بررسی کنم. سرم از هزاران چیز کوچک پر است که نمی‎توانم جمعشان کنم، شبیه اتاق کوچکی است پر از ذرات معلق غبار، من این ذرات معلق غبار را می‎بینم اما نمی‎توانم در دست بگیرمشان، نیاز دارم پنجره‎ای باز شود و هوای سرم تازه و پاک شود و از این ذرات غبار خلاص شوم و به زندگی‎ام برسم، به زندگی پنهان میانِ کتاب‎ها، پادکست‎ها، سریال‎ها، قدم ‎زدن‎ها، سکوت‎ها و تنهایی‎ها. دو ماه گذشته مدام در محل کارم درگیر شلوغی و جروبحث بین مدیرم و همکار سابقم بوده‎ام، قبل از آن هم تنها تجربه‎ کردن زلزله‎ در قصر شیرین؛ حتی یک هفته نبودن مدیرم و تنهای تنها بودنم در این دفتر نتوانست ذهنم را آرام کند چرا که همان روزها هم ذهنم درگیر چند بحران کاری و شخصی بود، بحران‎های پوچ و بی‎معنی. دلم می‎خواهد از دست مغزم راحت شوم. بتوانم متمرکز کار کنم، کتاب بخوانم. دلم برای کتاب خواندن خیلی تنگ شده است؛  شبیه دلتنگی برای یک دوره‎ی خوب از دست‎رفته. من به این تجربه‎ی غنی زندگی در میان کتاب‎ها برای دوام آوردن نیاز دارم، نیاز دارم حس کنم زندگی برایم پر است. چطور می‎توانم به چنین لحظاتی دوباره برگردم؟ آن پنجره روشن کجا پنهان شده است؟ کدام دست می‎گشایدش و ذهنم را از نور و هوای تازه و پاک لبریز می‎کند؟

Dream until your dreams come true


حالا که فهرست اولیهی نفرات برگزیده اعلام شده و دو هفته‎ی دیگر در جشن اختتامیه در اصفهان برگزیده‎های نهایی اعلام میشوند کم‎کم باور شده که واقعی است، حسی که تا همین دو هفته‎ی پیش چندان برایم پررنگ نبود حالا هیجان‎زده‎ام کرده است. اواخر مهرماه وقتی آدم‎های دور و نزدیک از چپ و راست برایم فراخوان «جایزه جمالزاده» را می‎فرستادند متن فراخوان را می‎خواندم و پیغام را می‎بستم و گمان می‎کردم این بلندپروازی‎ها از من گذشته است و زندگی من حالا خیلی شلوغ‎تر و پراسترستر از آن شده که بتوانم بنشینم و با خیال راحت درباره‎ی اصفهان بنویسم. نیمه‎شبی در شهریور ماه میانه‎ی گریه‎ی تمام‎نشدنی اما خفه در آخرین سفرم به اصفهان تصمیم گرفتم رویاها و امیدهایم را کنار بگذارم، اندوهی که آن شب تجربه کردم آنقدر سیاه و غلیظ و کشدار بود که حس کردم از زندگی خالی شدم آن شب تنها فکری که تسلی‎ام داد این بود که زندگی تا ابد کش نمی‎آید و تمام می‎شود. دو هفته بعد از آن شب و آن سفر وارد یک فضای اداری شدم و پذیرفتم یکی از صدهاهزار کارمند این شهر باشم؛ زندگی یکنواخت و مشخص از هشت صبح تا پنج عصر و دفن کردن رویای نویسنده شدن در دعواهای وحشیانه مردم در اول صبح در شلوغی مترو و ترافیک‎های سر شب میرداماد. دو سه روز مانده به پایان مهلت ارسال آثار تصمیم گرفتم بنویسم، نگاه به جایزه‎ها کردم و صادقانه دیدم پولش خوب است و در کمترین حالت معادل دو ماه حقوق کارمندی من است. تصمیم گرفتم بنویسم نه برای اینکه به خودم ثابت کنم نویسنده‎ام برای اینکه اگر جایزه را ببرم دستم برای رسیدن به یک خواسته‎های نه چندان بزرگی  بازتر می‎شود. مغز و قلب من از اصفهان آکنده است ده سال است دیوانه‎وار عاشق این شهرم، کافی بود وقت بگذارم و ذهنم را جمع کنم و بنویسم، کاری که انجامش دادم و به‎نظرم نوشته‎ی بدی نشد؛ تجربه‎ی جستارنویسی در چند سال گذشته دستم را روان کرده است. آخرین ساعات ارسال آثار اما سایت جایزه از دسترس خارج شد. به خودم آمدم دیدم پای لپ‎تاپم نشستهام و هرچند ثانیه سایت را باز میکنم و مدام چشمم به آخرین ورژن نوشته‎ام است تا زودتر بفرستمش، انگشت‎هام می‎لرزیدند و نگران بودم که اگر نتوانم چه؟شبیه مادری بودم که در ثانیه‎های آخر دست کودکش را گرفته تا با هم به جشن کوچکی بروند و حالا انگار قرار است پشت در بسته بمانند؛ ناکامی.  سایت آن شب برای چند ثانیه‎ای درست شد، نوشته‎ام را فرستادم و کد ثبت هم برایم ارسال شد، صبح روز بعد  هم از ستاد اطلاع‎رسانی پرس‎وجو کردم که نوشته‎ام رسیده است یا نه؟ رسیده بود. خواهش کردم مراقبش باشند گم و گور نشود. دقیقا کلمه‎ی «مراقبت» را به کار بردم. بعد از ارسال سعی کردم فراموشش کنم، در سایت جایزه خبر دادند 1547 نوشته رسیده است و فکر کردم میان آن همه نوشته کلمه‏‎های من دیده نمی‎شوند و مثل همیشه فکر کردم همه از من بهتر مینویسند و بهتر است دلخوش نباشم. یکی دو باری در این یک ماه اما با میم از جایزه حرف زدیم. ازم پرسید اگر برنده شوم با پولش چه می‎کنم؟ پس‎انداز. شرایط زندگی در اینجا اینقدر نامطمئن و آشفته شده که پس‎انداز داشتن بیشتر از هرچیز دیگری فکرم را منسجم می‎کند. یک آخر هفته‎ای اما که آرام و امن بودم در برابر زندگی برایش از این گفتم که خیلی به لحظه‎ی جایزه گرفتن و حتی حرف‎هایی که دلم می‎خواهد بزنم فکر میکنم اما احتمالا حتی اگر برگزیده شوم هم فرصتی نباشد برای حرف زدنم، چون نوبل ادبیات نیست یک جایزه ساده است و من هم مارکز و یوسا نیستم در نهایت کسی هستم که کمی نوشتن بلد است.  از دیروز که اسمم را جزو برگزیدگان اولیه دیدم اما تپش قلب دارم، انگار رویا دوباره بهم برگشته است. دلم می‎خواهد دوباره نویسنده شوم. نویسنده ساده اما خوب. هفته‎ی اول بهمن نتایج اعلام می‎شود، نمی‎دانم می‎روم آن بالا جایزه بگیرم یا نه؟ اما واقعیت این است که بعد از ماه‎ها یک هیجان اصیل را تجربه کردم و زندگی یک دفعه کمی از آن هاله‎ی خاکستری‎اش بیرون آمده و رنگ گرفته است. می‎دانم موقت است، می‎دانم با تمام شدن جایزه و حتی قبل از آن برایم تمام می‎شود و دوباره همه‎چیز برایم کدر و تکراری می‎شود اما حالا هیجان‎زده‎ام. از دیروز سایت جشنواره را مدام نگاه می‎کنم. من یک نفر از آن بیست‎وپنج نفرم و امیدوارم یکی از آن سه برنده هم باشم. امروز صبح نام آن بیست‎وچهارنفر دیگر را درگوگل جستجو کردم، دلم می‎خواست بدانم چه کسانی هستند، بعضی‎هایشان معروفند،سال‎هاست می‎نویسند و کتاب هم دارند این کمی ته دلم را خالی کرده است. هیچچیز نمیدانم. دلم میخواهد زیاد امیدوار نباشم تا بعد سرخورده نشوم اما دلم می‎خواهد جمله‎هایی را که اگر جایزه را ببرم در قلب و مغزم تکرار می‎شوند را بنویسم؛ یادگاری از لحظه‎ی تجربه‎ی دوباره‎ی امید و آرزو: 
«در آخرین سفرم به اصفهان کسی بودم که کارش را از دست داده بود، در آخرین شب آن سفر ساعت‎ها خفه گریه کردم فکر کردم چه خوشبختی بزرگی است که مرگ وجود دارد و زندگی بی‎نهایت نیست و جایی از آن خلاص می‎شویم و بعد فکر کردم رویاهایم تمام شده و باید با واقعیت زمخت زندگی روبه‏رو شوم و زندگی کارمندی را انتخاب کردم و خواستم دیگر هیچ‎وقت نویسنده نشوم و نباشم. حالا بعد از ماه‎ها به اصفهان برگشته‎ام برای جشن تحقق یک رویا. این شهر همیشه آنی برای پیوند من با زندگی دارد، چه خوشبختم اگر دوباره رویاها به من بازگردند، هرچند کم‎جان. من از کلماتی که برای اصفهان نوشتم همین را می‎خواهم.»

Hello darkness my old friend




هفتهی دیگر میشود یک سال و به نظر میآید گذشت این چهار فصل مجابم کرده که حالا به جای تکهتکه حرف زدن ازش در شرایط مختلف، یکباره بنویسمش. امیدم هم این است که باور کنم نوشتن برایم به سطح رهاسازی رسیده است. یک زمانی نوشتن از تلنبارِ ناکامیهای پشت سرم انگار بستن سنگهای سنگین به پایم آن هم درست در لحظهی غرق شدن بود که با شتاب عجیبی هولم میداد در تاریکیها. حالا اما اوضاع دارد عوض میشود هر بار که مینویسم و دقیق مینویسم حس میکنم سنگی از پایم باز میشود. هنوز زیر آبم اما دست و پا زدن برایم راحتتر شده است. حداقل.
سال گذشته درگیر پنیک اتک بودم. جملهای که نوشتم از شدت کوتاهی و صراحت شبیه اعتراف است شاید چون هنوز گاهی خجالت میکشم دربارهش با دیگران حرف بزنم، هنوز آنچنان که باید در برابر تصویر ذهنیشان از من وقتی میگویم چندین بار در هفته دچار پنیک اتک میشدهام قوی نیستم. گاهی پنهانش میکنم چون شبیه آدمهای ضعیف و آسیبپذیر نشانم میدهد. اما واقعیت جنگ چهارماههی تن به تن من با پنیک اتک است. جنگی که هنوز هم در خفا ادامه دارد.

هر بار از پنیک اتک حرف میزنم چشمهام خیس میشود. مدام میگویم ترسناکترین چیزی است که در زندگیام تجربه کردهام. با افسردگی که تجربه‏اش کرده‏ام و میکنم تفاوت دارد. در افسردگی غم غالب است. ساعتهای طولانی میافتی روی تخت و به جریان پرشور زندگی فکر میکنی که آن بیرون جاری است اما نمیتوانی بلند شوی و جزئی از موج زندگی باشی. حس می‎‎کنی رها شدهای و وجودت از شوری که دیگران از آن بینصیب نماندهاند خالی است. ذهن و تن در رکودند و مدام قلب و مغزت خالی و خالیتر میشود. پنیک اتک کوچکترین شباهتی به افسردگی ندارد.

 اگر افسردگی را با سگ سیاه در خودفرورفتهای میشناسیم که همه جا دنبالمان میآید و با چشمهای غمگینش مدام عمر کوتاه شادی و شورمان را میپاید پنیک اتک شبیه یک گاو وحشی است که هجوم میآورد تا بدرد و تکهتکه کند. جنگ بین مغز و تن است. احساس غم کمکم در مغز و قلب مثل آبهای سیاه بالا میآیند. تصور اولیه ازش یک غمِ زودگذر است اما به یک ساعت نرسیده بدن وارد بازی میشود.

حس میکردم گردابی از گریه در دل و روده‎‎ام میپیچد، قلبم را میچسبد، تا گلویم بالا میآید باز فروکش میکند و دوباره چند ثانیهی بعد بدنم جنگش را شروع میکرد. مدام در تاریکی اتاق راه میرفتم و دستم را میگذاشتم روی شکمم و فکر میکردم اگر هر چه سریعتر این گریه را بالا بیاورم میتوانم زنده بمانم. واقعیت این است در لحظههای بسیاری از پنیکاتک مطمئن بودم که میمیرم، قلبم میایستد و بدنم از هم میپاشد. تمامِ شبهایی که صورتم را میگرفتم زیر آب سرد به خودم میگفتم باید بتوانم نفس بکشم تا نمیرم. صبح و شب هر بار منتظرش بودم که سراغم بیاید و آنقدر پیچیده بود که سخت یاد گرفتم کنترلش کنم و آسیب نبینم. فقط یادم مانده که پارسال در آن ماههای کشدار بیکاری و بیپولی امید رسیدن به بهار امسال خیلی برایم بعید بود اما رسیدم. کار پیدا کردم. حقوق گرفتم. نجات پیدا کردم.

حالا که دست و پایم از لزج چسبناک و کثیف پارسال کمی درآمده بهتر میتوانم نگاهش کنم و بفهممش. برای من شرایط کاتالیزورِ حملهی پنیک بود اما آنچه که واقعا مسببش است ژنی است که از مادرم و خانواده‏اش بهم رسیده؛ در کنار صورت ظریف و موهای روشنم. دانستنِ همین خیلی سخت بود. اما طبیعت همیشه هم مادرِ مهربان نیست. یاد میگیرم کمکم که با نترسیدن کنترلش کنم. جلسهی قبل از تعطیلات به شین (رواندرمانگرم) گفتم در دو هفتهی گذشته در مکانهای عمومی و شبها قبل از خواب باز بیدلیل گریه میکنم. برایش تعریف کردم صدا و خنکای کولر آبی، تاریکی شبها که انگار همه چیز را غمگینتر میکند و حتی ماهی که ناقص یا کامل میتوانم از تختم در آن دورِ آسمان ببینم مدام یاد تابستان گذشته را در مغزم زنده میکنند. بهش گفتم از برگشتنِ پنیک میترسم. شین ترسم را نوازش نکرد. بهم گفت بپذیرمش. همیشه هست. نمیتوانم نابودش کنم. فقط نباید بهش ببازم. زیستن با یک گاو وحشی در میدان زندگی. نفس به نفس. باید سعی کنم از تنِ وحشیاش بگریزم و زیر دست و پاهایش له نشوم. جنگی طولانی و سخت اما ممکن.


I will survive


روی لباس طوسیآستین بلندم که برای باشگاه رفتن میپوشم نوشته شده استKeep up Don't give up. لباس را پاییز دو سال پیش از پاساژ رضا داخل بازار تهران خریدم. از رنگ و مدل بیخیالش خوشم آمد. وقتی میپوشیدمش شبیه دختران خیلی جوان اروپایی می‏شدم که یله و آسوده به سمت زندگی میروند، سیگارهای باریک ارزان میکشند، سفر میروند، خیابانگردند، کیف لاغر چرمی روی دوش میاندازند و کیفشان پر است از کاغذپاره، فندکهای مستعمل، کتابی کم حجم و رژ لبی قدیمی. تمام نشانهها و ویژگیهایی که من ندارم. لباس را احتمالا آن زمان برای این خریدم که به چنین تصویری از خودم نیاز داشتم. تصویری که هنوز هم ازم دور است. هنوز در برابر زندگی سختگیر و بدقلقم. لباس رسمی میپوشم. سفر نمیروم. سیگار گران میکشم. از آن دختر، من فقط کیف چرمی، کاغذپاره، فندک و رژ لب را دارم. مدام درگیر تصویرهای اشتباه از خودمم. مدام سعی میکنم با ظواهر بیاهمیت خودم را در ذهنم به تصویرهای ایدهآلم نزدیک کنم اما در واقعیت عقب میمانم.
چهارده روز است ورزش میکنم. اسم رشتهی ورزشی که انتخاب کردهام تی.آر.ایکس است.  قبل از شروعش هیچ شناختی نداشتم؛ انتخابش کردم چون به ساعت زندگی کارمندی من میخورد؛ ده دقیقه ایستادم و تماشا کردم و خوشم آمد. دیدم شاد و انرژیبر است. تمرکز و دقت میخواهد. تمام سالهای زندگیام از ورزش کردن فرار کرده‎ام. بهظاهر بدن متناسبی دارم اما بافتهای بدنم از درون بسیار ضعیفند. آنقدر ضعیف که یکبار لرزش شدید عضلات دستم بیم اماس را به دلم انداخت. از ورزش گریزان بودم چون بزرگترین نقطهضعفم در سالهای درس خواندن بود. شاگرد درسخوان مدرسه وسط دراز و نشست رفتن از درد عضلات شکم به خودش میپیچید و نفسش بند میآمد. نمرهی ورزشم همیشه با ارفاق نوزده یا بیست داده میشد تا معدلم افت نکند. حالا که سالها گذشته وقتی به نمره‎های بالای ورزشم فکر میکنم به نظرم بیخود میآیند. ترجیح میدهم همان نمرههای پایین در کارنامه‎ام ثبت و معدلم از بیست کمتر میشد اما با آن ارفاقهای پی‎در‎پی در سالهای کودکیام یادم نمیدادند که میتوانم از زیر نقاط ضعفم فرار کنم و به توانمند بودن در همهی ویژگیها تظاهر کنم. گریزی که با بخشی از جانم یکی شد و در بزنگاههای مختلف زندگی‎ام به آن پناه بردم. نقاط ضعفم را مدام در لایههای پیچدرپیچی پنهان میکردم تا نقاط قوتی را که حالا دقیقا نمیدانم چهقدر قوت دارند با رنگ و لعاب اغراقشدهای به نمایش بگذارم تا تصویر خوبم از خودم خراب نشود.
جلسهی اول کلاس ورزشم اضطراب دارم. وارد سالن میشوم و کفش‎‎های زرد و نوی ورزشیام را میپوشم. بلوز و شلوار طوسیتنگ تنم است و بطری آبم را هم همراهم آوردهام. یک گوشه مینشینم و به کلاس قبلی که هنوز تمام نشده نگاه میکنم. زنهایی با بدنهایی دفرمه برای انجام حرکات و تمرینها تقلا میکنند و مربیشان با شمردن بلند تعداد حرکات و تکرار «تو میتونی»، «کم نیار» و «بجنب» ترغیبشان میکند که بدنهایشان را حرکت دهند. صدای موزیک ریتمیک آنقدر بلند است که صدا به صدا نمیرسد. به بدنهایشان نگاه میکنم به بدنم نگاه میکنند. به بدن مربیها نگاه میکنم. اینجا هستم که از بدنم چه بسازم؟ یک بدني قویتر و ورزیدهتر؟ اینجا هستم که به خودم چه چیزی را ثابت کنم؟ هنوز خوب و خوشفرمم؟ یا برای اولین بار در جمع به ضعف بدنی‎‎ام اقرار کنم، بپذیرمش و از یکی از موانع ذهنیام بپرم؟ مربی ورزشم را «سمیه جون» صدا میکنیم. سیوپنج ساله است و نزدیک به هشت سال است که  به طور مداوم ورزش میکند. تعریف میکند که در سال اول ورزشش هیچ پیشرفتی نداشته است. تاکید می‎کند از ضعیف بودن و کند بودن دلزده نشویم و به بدنی که سالها فراموشش کردهایم فرصت بدهیم خودش را بازیابی کند.
 تی.آر.ایکس مدرن و جذاب است و با تکیه بر دو بند، جاذبهی زمین و وزن بدن انجام میشود. در ویدئوهای تمرینیاش در یوتیوب زنان و مردان زیبایی به راحتی و با لبخند حرکات را به سادگی انجام میدهند. فریب میخورم. تمرینها برای من ]و همباشگاهیهایم [به سادگی که ویدئوهای یوتیوب یا خود «سمیه جون» نشانمان می‏دهند،نیستند. با بندها درگیرم. با بدنم درگیرم. نمیتوانم بدن سبکم را به چابکی «سمیه جون» تکان بدهم. حرکات را طول میکشد تا متوجه شوم. پاشنه و پنجهی پایم را گاهی با هم اشتباه میگیرم و موقع انجام اولین حرکات، دستها و پاهایم و ستون فقراتم واقعا میلرزند. اواخر جلسهی اول موقع انجام تمرین کششی عضلهی پشت پای راستم میگیرد و میافتم کف نرم سالن و داد میزنم از درد. درد را داخل تمام مویرگها و عصبهایم برای مدت یک دقیقه حس میکنم. نمیتوانم بدنم را رها کنم و از گوشهی چشمم اشکم میریزد.
اساس تی‎.آر.ایکس بر اعتماد است. لحظهی اول شروع کلاس که مربیام بندها را در دستش گرفته بود و یادمان می‎داد چگونه باید ارتفاعشان را تنظیم کنیم  بهمان گفت باید با این بندها دوست شویم و همیشه خیالمان راحت باشد که تحت هیچ شرایطی ما را نمیاندازند؛ حتی اگر با پاشنهی پا در یک بند بین زمین و آسمان رها باشیم. اینجا همان جایی است که برای من مهم است. همان لحظهای که گوشهایم تیز میشود و ذهن کلمهسازم سعی میکند این جملهها را به خاطر بسپارد تا شاید روزی شبیه امروزی در نوشتهای شبیهای این نوشته حتی اگر موجز و خلاصه به یادشان بیاورد.
ورزش تمرین استقامت است. چشم در چشم شدن با ضعفها و تواناییها در ساحت بدن. دیدن کاستیها و تلاش برای کمرنگ کردن نقاط ضعف. ورزشکاران در ساعت ورزش از چرخهی زندگی روزمره بیرون میزنند و به جنگ میروند. جنگ با محدودیتها. هر بار که وسط ورزش عضلهام میگیرد و نفسم از درد بند میآید یا حس میکنم نمیتوانم حرکتی را انجام دهم به قهرمانان المپیک و جهان و صورتهای خستهو تنهای عرقکردهیشان فکر میکنم. آن لحظهی ایستادن و افتخار چه روزهای افتادن و نتوانستن را در جلا و شکوه خود پنهان کرده است. چند بار ناامید شده‎اند و حس کردند ضعیفند تا به این لحظه‎ی تثبیت توانایی رسیده‏‌اند؟ چند بار بدنشان آسیب‎ دیده تا ورزیده شده؟ حرف «سمیه جون» کاش همیشه در گوشم بماند که همهی آنهایی که حرفهای ورزش میکنند با درد فیزیکی غریبه نیستند. چه بعد از یک جلسه و چه بعد از ده سال ورزش حرفهای. در ورزش انگار پایانی وجود ندارد. مدام ترغیب میشوی که پیش بروی و از خودت جلو بزنی. اگر ده ثانیه توانستم بدنم را در این حالت نگه دارم دفعهی بعد باید بتوانم دوازده ثانیه نگهش دارم. اینبار به جای هشت بار انجام یک حرکت سعی کنم ده بار انجامش دهم و تغییر این ثانیهها و افزایش تک رقمی این حرکات ساده نیست. باید خودت را و بدنت را از یک سطحی به سطح دیگر برسانی؛ آن هم در تنهایی و با بدنت.
دو هفته است ورزش میکنم. شبها از شدت بدن درد سخت میخوابم و روزها با این درد نازک در دستها و کمر و پاهایم سر کار اذیت می‎شوم. هنوز تغییر چشمگیری در بدنم نمیبینم اما ذهنم فراتر رفته است. آن یک ساعت در باشگاه بودن به هیچ چیزی نمیتوانم فکر کنم جز تصویر خودم در آینههای سرتاسری سالن که نفس کممیآورد، میافتد، بلند میشود، دوباره تلاش میکند، لحظههایی هم از درد داد میزند، به خودش میپیچد، پنجه و پاشنهی پاهایش را در بندها قفل میکند و میان جاذبهی زمین و وزن بدنش تقلا میکند. درآن لحظهها اما گاهی ذهنم با لایههای دردناکش درگیر می‎شود. بندها خیلی ذهنم را شفاف و روشن میکنند. انگار با لحظههایی از حقیقت روبهرو میشوم. لحظههایی که خودم را به بندها آویزان میکنم و درد در نخاع و ساقپاهایم میپیچد از فضا و آدمهای باشگاه جدا میشوم و به بندهای زندگیام فکر میکنم. به کار. به آینده. به رابطه. در بیستوهفت سالگی حس میکنم به قدر کافی برای زندگی آماده نیستم. مدام خودم را زیر یک سری توانمندیهایم پنهان کردهام و ضعفهایم قویتر شدهاند. نمیدانم اما حالا دلم میخواهد خودم را شبیه ساعات تمرین در باشگاه به بندهای زندگی بیاویزم. مطمئن شوم اگر بیافتم قویتر میشوم. نترسم. این از همه مهمتر است.