دارم
روابطم را با مرد بعد از آن طوفانها و خشمها و نفرتها و دعواها بهبود میدهم.
شاید درست ترش این است که بنویسم بهبود میدهیم و نقش مرد را در این بهتر شدن انکار
نکنم. حالا دقیقا یادم نیست چند ماه است وارد این بهبوددهی شدهایم. شاید چهار ماه
یا پنج ماه. خیلی سخت بود و هنوز هم سخت است. آدم وسط دعوا که دارد سنگ روی سنگ
میگذارد و دیوار چین تلخی و دوری را میسازد فکر نمیکند ممکن است یک روزی برگردد
و بخواهد از زیر این سنگچین بدی سرودی هم برای دیگری بخواند. راستش هنوز دقیقا
نمیدانم چرا همه چیز دومینووار ویران شد؟ افتاده بودم رو دور ویران کردن و فکر
میکردم باید ویران کنم تا تمام شود و راحت شوم و نمیتوانستم در یک موقعیت
بلاتکلیف حالا صبر کنیم ببینیم شاید درست شد خودم را قرار دهم. تمامش هم کردم. با
یک بیرحمی خاصی که فقط ممکن است از من در یک شرایطی سر بزند. توییتر و فیسبوک و
اینستاگرام و تلگرام و واتسآپ هم در این فرآیند تمام کردن قدرت کاذب میدهند.
بلاکش کن و تمام شد و ببین راحت شدی و
دیگر هیچ از هم قرار نیست بدانید و به
راحتی کلیک کردن روی یک گزینه همه چیز پاک و تمام شده است. پاک و تمام میشود؟ کامل
نه. همیشه لکهها و روزنهها و گرههایی باقی میماند و چیزهایی مثل یوسفآباد، مثل
ونک، مثل زیر پلکریم خان و مثل داستان حضرت یونس را یادت میآورد. نمیدانم دقیقا
چند ماه با مرد که روزی بهترین دوستم بود و قلبم برایش میتپید قهر بودم. حسابش از
دستم در رفته است. نمیدانم چقدر طول کشید که ریشه سیاه و بزرگ نفرت در دلم خشکید
و حس کردم میتوانم کمی مهر داشته باشم و دلتنگی. این مهر و دلتنگی را این اواخر
کمی بیشتر حس میکنم. مثلا آن شب که پای تلفن برگشت گفت قرار بوده تعدیل نیرو شود
اما این اتفاق که تمام معادلههای زندگیش را برهم میزده پیش نیامده و قرار است دو
ماه دیگر بماند من در تاریکی اتاق از خوشحالی داد زدم و نفسم بند آمد و گفتم عزیزم
عزیزم و بعد شادیام را این طور برایش توصیف کردم: «دیدی توو کوچهها ریسه
میبندن، کوچه ریسهبندی شده اما هنوز چراغها خاموشه، یه لحظهای هست که یه کسی
یه جایی یه کلیدی رو میزنه و یه دفعه کوچه پر از نور و رنگ میشه. چراغونی میشه و
یادمون میره اصلا تاریک و بیرنگ و زشت بود کوچه
قبل این لحظه؟ شادی که الان ریخت توو دلم همون لحظهی زدن کلید و روشن شدن تمام
ریسهها توو یک لحظه است» اینها را تند تند تعریف میکردم و حس میکردم چیزی دارد
این وسط خودش کمکم و بدون زور درست میشود و خوشم آمد انگار سنگ سیاهی را از
نقطهی ثقل دیوار بدی به درستی کشیده باشی بیرون و حجم عظیمی از ناآشنایی و دوری یک
دفعه فرو بریزد و ببینی درختها آن سوی دیوار گل و شکوفه که نه اما جوانه زدهاند.
مرد دیگر بهترین دوستم نیست. قرار نیست هم باشد. بهترین دوستم حالا کس دیگری است.
مرد دیگر کسی نیست که دلم بخواهد تمام ماجراها و فکرهایم را برایش تعریف کنم. دیگر
آن کسی نیست که تا دلگیر و غمگین شود برایش طولانی از امید و بهتر شدن بنویسم. اصلا
دیگر برایش نمینویسم. از مرد نتوانستم خیلی چیزها را مثل هدیهها و پیادهرویها
بگیرم اما از مرد نوشتههایم را گرفتم. آن جایی را که ساخته بودم و شبیه دفترچه
یادداشتی خصوصی برای هم مینوشتیم پاک کردم. ناراحت نیستم. آن دوره برای من تمام
شده. دیگر چندان هم خودم را درگیر روابط و بحرانهای مرد نمیکنم. دلم نمیخواهد دوباره حس کنم انرژی مرا بلعیده و با
مشکلاتش تمامم کرده است. دلم میخواهد دوست ساده بمانیم. بهتر است. داستان دوست صمیمی داشتن برای من با آخرین
دوستیام تمام شده است. حالا یک نفر هست که بهترین و صمیمیترین دوست دنیاست برایم
و همین کفایتم میکند. تصمیم گرفتهام برنگردم عقب. برنگردم و از میان آن سنگها
دنبال خاطرهای و آشنایی نگردم. به زخم تازه روی دستهایم نمیارزد. شاید این
دوستی تازه و ساده همراه خودش چیزهای تازه و ساده هم ساخت. نمیدانم. قرار بود این
نوشته در ستایش شروع دوباره یک دوستی باشد اما در نهایت تبدیل شد به اینکه بنویسم
من از تو با تمام قلبم جدا شدم و دیگر با تمام قلبم برنمیگردم و چه بهتر که این
جملهها را نخوانی.