به وسعت بلعیدن ابری کوچک

Photo by Jordi on Unsplash

تا حدودی پشمک اسم مسخره‌ای‌ست برای این حجم تکه‌ابری که از آسمان افتاده و چسبیده به نوک این چوبِ توی دست‌ام. حظ بصری می‌دهد به من و خیال می‌کنم یک قِسم خوبی از دنیا را برای خودم جدا کرده‌ام. یاد کودکی‌ها می‌افتم با پشمک، وقتی روبه‌روی مدرسه‌مان -شهیدرجایی- بساط پشمک به‌راه بود و من، محمد و دخترهای شیفت عصر مدرسه همه به صف بودند برای خریدش. وقتی پشمک می‌خرم حس می‌کنم هنوز فرصت دارم؛ بین این همه شلوغی که خیلی زود به سراغم آمدند و گاهی حس می‌کنم شوق‌هایم و ذوق‌های دورم را به کل از دست داده‌ام، چیزی هرچند کوچک به من یادآوری می‌کند من، آن آدم سابق، آن خوش‌حال و امیدوار به فردا، هنوز هم گوشه‌ای هست که می‌شود گاهی رفت به سراغ‌اش. همین‌که متوجه می‌شم هنوز بُعد خوب من زنده‌ است، خوش‌حال می‌شوم. پشمک بامزه و فانتزی است. سختی خوردن‌اش، زندگی‌ام را به همان اندازه، همان‌قدر کوچک، ساده‌تر می‌کند. هربار که تکه‌ای را با دست‌ام جدا می‌کنم، تکه‌ای را به همان اندازه، همان‌قدر کوچک از تلخی‌ها جدا می‌کنم و بیرون می‌ریزم و می‌بلعم یک حجم کوچکی از سپیدی و شیرینی را. هوایی می‌شوم اصلاً، دوست دارم مثل قبل‌ترها، مثل آن وقت‌های سابق‌ام شروع کنم به عاشقانه نوشتن، از تو نوشتن و پیوند دادن تمام زیبایی‌های عالم، از ریز و درشت‌اش به تو، همان‌گونه که لایقی. همان‌گونه معصوم و خواستنی که بودی و هنوز هستی در دل‌ام، در یک گوشه‌ی دنج و محفوظ.

که لبت دوام ما بود


تابستان است؛ گرم و طولانی. بیکار شده‎ام و از سفر اصفهان تازه برگشته‎ام. یک ماه است دارو مصرف می‎کنم. هنوز نمی‎دانم چقدر واقعا دارو رویم جواب داده و چقدر خیال می‎کنم به خاطر آن 20 میلی‎گرم صورتی و یک چهارم سفید بهتر شده‎ام. خیلی چیزها شبیه پارسال است؛ مثل بیکاری و سفر اصفهان و گرمای کلافه‎کننده. چیزهای مهمی اما تغییر کرده مثل خود من، زندگی و آدم‎ها و رابطه‎ها. آرام‎تر و شادتر نیستم؛ پوچ‎ترم. انگار توانسته‎ام برای چند ثانیه به چشم‎های خالی زندگی نگاه کنم و بفهمم پنجاه سال دیگر نهایتا همه‎چیز برایم تمام می‎شود و این فکر تمام شدن تسلی‎ام می‎دهد. دلم دیگر رویاهای بزرگ نمی‎خواهد. می‎خواهم بتوانم دوام بیاورم. کتاب بخوانم. صورت او را قبل از خواب ببوسم. آفتاب کم‎روی پاییز و باران بهار را چند بار دیگر ببینم. گریه‎هایم به خاطر بیکاری تمام شده. دستِ من کوچک و لرزان است و همه‎ی زندگی مثل دانه‎های سرگردان شن از میان انگشت‎های باریکم می‎ریزد. می‎دانم باز هم کار پیدا می‎کنم و صبح‎ها و عصرها در شلوغی تن ِ آدم‎ها در خیابان و مترو سرگیجه می‎گیرم و فکر می‎کنم اگر لازم نبود کار کنم حتما نویسنده‎ی موفقی می‎شدم. حالا که به تابستان گذشته نگاه می‏کنم می‎بینم چقدر تمنای حضور آدم‎ها در زندگی‎ام کمتر شده است. دیگر برای معاشرت خودم را به دری و به دیواری نمی‎کوبم. دلم هم دیگر چندان برای آدم‎های معمولی تنگ نمی‎شود. افسرده نیستم. روان‎درمانگرم گفت قوی‎تر شده‎ام اما خودم احساسم این است سردتر شده‎ام و توانم را برای به چنگ آوردن از دست داده‎ام. خیلی دلم می‎خواهد باز هم توانایی کتاب خواندن را به دست بیاورم. بتوانم ساعت‎ها از واقعیت فاصله بگیرم و در میانِ صفحات گم بشم. جهان دلپذیر من آنجاست. میان داستان‎ها دلم می‎شکند اما تبدیل به زخم و کینه روی قلبم نمی‎شود. از این خوشم می‎آید. چه وزنه‎هایی روی قلبم است. یک وزنه، ایمیل عذرخواهی یکی از نزدیک‎ترین دوستانم و جواب برنده‎ی من که «برایم مرده‏‎ای و هیچ آرزوی خوبی برایت ندارم.» چطور این دو جمله را نوشته‎ام و بعد گوشی را برای چندین ساعت کنار گذاشتم و دیگر حتی دلم هم برای هیچ لحظه‎ی درخشانی تنگ نشد؟ وزنه‎ی دیگر آخرین شبِ اصفهان و آن گریه‎ی سه ساعته در تاریکی در پناهِ تنِ میم. صورت خیس و نفس بریده و آسمان کویری اصفهان در بهار خواب با ستاره‎های نزدیک و درشت. آن شب آنقدر توانستم اشک بریزم که فکر می‎‎کنم دلم از زندگی کنده و خالی شد. شمایل میم در آن شب در تاریکی و سکوت تصویری است که تا زیر خاک هم با خودم می‎برم. از عوارض داروهایم یکی هم خشکی دهان است. دهانم خشک است همیشه. حوصله‎ی حرف زدن ندارم اما دلم می‎خواهد بتوانم بخوانم و با همین لب‎های کوچک و خشک و لرزانم تا زنده‎ام صورت و دستان میم را ببوسم. این نسخه‎ی دوام من است.