میم دیشب خانهای را دید و پسندید و بیعانه داد و تمام اینها معنایش این است که ما آخر همین ماه از این خانه میرویم؛ البته درستش این است که بنویسم او از خانهاش «میرود» و من باید زیر سقفی دیگر و در حفاظ دیوارهایی تازه ببینمش اما صادقانهاش همان «میرویم» است چون من به میم سر نمیزنم، نمیبینمش، من ساعتهایی در هفته کنارش زندگی میکنم و زندگی یعنی بیشتر از زنده بودن و خورد و خوراک و وراجی؛ معاشرتم با میم و تعاملمان برایم اینقدر عمیق و گستردهست که میتوانم جزو درستترین و عمیقترین تجربهها و دریافتهایم از زندگی دستهبندیاش کنم. داریم از خانهای کوچک میرویم به خانهای کوچک در چند خیابان بالاتر اما هنوز نرفته هر دو نفرمان میدانیم ما دلمان برای این آپارتمان کوچک قدیمی در انتهای کوچهای طویل و بنبست که اولین خانهی میم در تهران بود تنگ میشود. میدانم میم از من دلتنگتر میشود چون آن خانه در لحظاتی نه تنها سرپناه که پناهش بوده و از شلوغی و اضطراب و هرج و مرج و تنهایی این شهر بیدروپیکر نجاتش داده است. ذهن میم حتما از تصویرهای بیشتری از این خانه و لحظاتش پر است اما ذهن من هم خالی نیست. ده روز دیگر وقتی برگردیم به خالی خانه نگاه کنیم و کلید را تحویل صاحبخانه بدهیم دلم برای چه چیزها که تنگ نمیشود. من در این خانه بیستوهفتساله و بیستوهشتساله شدم و شمعهایی را فوت کردم که میم برایم روشن کرد و هر دو سال آرزو کردم کنار هم بمانیم. من در راهپلههای این خانه صدهابار دویدم تا به در آپارتمان کوچکش برسم و هر بار قبل از در زدنم صدای پایم را شنید و در را باز کرد و هر بار قلبم از این نزدیکی تپید. من در این خانه میم را شناختم و تماشایش کردم، دیدم با چه دقتی آشپزی میکند، چطور سیگار دود میکند، چطور گوشهی چشمهایش را موقع حرف زدن جمع میکند و وقتی از علم و موسیقی و جهان حرف میزند دستهایش را با چه ضرباهنگی در هوا تاب میدهد. ما روبهروی تنها آینهی این خانه ایستادیم و عکس گرفتیم. ایستادیم و هم را بغل کردیم و به تصویرمان لبخند زدیم. ایستادیم و هم را بوسیدیم و هزار ساله شدیم. در این خانه ما روبهروی تلویزیون قدیمی نشستیم و میوه و بستنی خوردیم و به سریالهای آبکی ایرانی خندیدیم، روی تخت در گرمای مرداد و سرمای دی ماه دراز کشیدیم و از ترسها و امیدها، ا اضطرابها و دلشکستگیهایمان حرف زدیم و به صورت هم دست کشیدیم و در خالی تن هم جا گرفتیم. من در این خانه چندین بار گریه کردم اما صدها بار خندیدم و فراموش کردم چقدر هنوز زندگی برایم ناشناخته و ترسناک است. من پشت در این خانه شمعهای کیک تولد میم را روشن کردم و باز هم نتوانستم غافلگیرش کنم چون انگار حتی صدای نفسهایم را هم از راهپله میشنود و میشناسد. فصل از پی فصل ما زیر باد کولر، ما کنار بخاری دراز کشیدیم و حرف زدیم و دنیا تمام نشد. روزهای وحشتناک بعد از تعطیلی مجله را من در این خانه گذراندم. تنها روی تخت میافتادم، سرم را روی بالشت میم میگذاشتم و مادام بوواری میخواندم و گریه میکردم و سیگار میکشیدم و منتظر میماندم میم برسد خانه تا با هم چای بخوریم و دلم بخواهد زنده بمانم. صبحهای زود که میم از سفر برمیگشت با نان تازه و گرمی در دست میدویدم تا به این خانه برسم و دلم از دیدن دوبارهاش قرص شود. چند دست لباس آوردم برای این خانه چون این خانه از یک جایی به بعد دیگر فقط خانهی میم نبود پناه من هم بود بس که شبیهترین و نزدیکترین تکه به میم در این شهر دردندشت بود. هنوز نرفتهایم اما هر دو نفرمان میدانیم به دلایل مشترک و غیرمشترک دلمان برای این خانه تنگ میشود. این خانه یک کلید به دستهکلید من اضافه کرد، کلیدی که هیچوقت دربارهاش به کسی توضیح ندادم، کلیدی که بهم میگفت یک جایی از این شهر برای خودِ توست. این خانه با تمام کوچکیاش اما به من عشق بزرگی داد، آنقدر بزرگ که دلم میخواهد کلیدش را برای یادگاری همیشه نگه دارم، شاید حتی روزی بیاویزم به گردنم. ما از این خانه میرویم و دلمان برایش تنگ میشود اما دنیا تمام نمیشود چون هنوز «ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست» و هر جا میم باشد میشود صدایش کرد خانه.