همچون زخمی همه عُمر خونابه چکنده




یک گریه‎هایی در من شبیه همان آخرین قطرات آبی است که از دیواره‎ی سد رسوخ می‎کنند و می‎شکنندش و بعدش حجم عظیمی از ویرانی به بار می‎آید که هیچ گوشه‎اش را نمی‎شود جمع کرد و چاره‎ای جز نگاه کردن به با آب رفتن امیدها و دلخوشی‎ها نیست. گریه‎ی شنبه‎ی دو هفته پیش برای من شبیه همان آخرین قطرات رسوخ‎کننده‎ی آب بود. ساعت‎های طولانی بدون از پا افتادن سکوت کردم و گریه کردم و صدای هق‎هق و بند آمدن نفسم در خالی دفتر کار پیچید. غروب همان روز موقع برگشت که در ترافیک میرداماد در تاکسی گیر کرده‎بودم فکر کردم دیواره‎ی قلبم فروپاشیده است. لایه‎ی حفاظتی محکمی که حائل قلبم در مقابل افتادن بود تخریب شده و جایش را به یک حفره‎ی عجیب و بزرگ داده بود و می‎دانستم حالا ویرانی شبیه موج لزج گرما و دود ترافیک چسبیده است بیخ گردن و موهایم.  دو هفته است مدام گریه می‎کنم. آن روز شنبه به این آدم که به اصطلاح مدیرم است گفتم کلماتش زهرآگینند. دقیقا کلمه‎ی «زهرآگین» را به کار بردم. چون کلماتش غمگین و مایوسم نمی‎کردند، خیلی وقت است غمگین و مایوس شده‎ام. کلماتش قلب و ذهنم را آلوده و سمی و مسموم می‎کنند و هلم می‎دهند ته لجن‎های نفرت و ناامیدی و این برای منی که همیشه سعی کرده‎ام با قلب باز و گداخته‎ام زندگی را دریافت کنم  هجوم تاریکی است. کارکردن در این مجموعه‎ی بزرگ اگر چندین و چند  وجه مثبت برای من داشته اما یک نقطه‎ تاریک هم در مغزم کاشته است؛ اینجا هرچقدر هم کارمند خوب و توانمندی باشی اما در نهایت یک زیردستی و بالادستت اگر نتواند ایرادی از کار کردنت بگیرد برای اثبات قدرتش به شخصیتت حمله می‎کند؛ اتفاقی که برای من افتاد و می‎دانم در طول روز برای همکاران غریبه‎ام در واحدهای دیگر هم می‎افتد. شاید برای همین است که اینجا دیگر نه با مدیران و مقام‎های بالا که با آدم‎های هم‎رده‎ حتی پایین‎تر از خودم راحت‎ترم. گرم‎ترین خوش‎وبش‎ها و صبح‎بخیرها و حالتون چطوره‎ها و خسته‎نباشیدهایم برای این آدم‎هاست شاید چون احساس می‎کنم همه‎مان متعلق به یک گروهیم و سرخوردگی‎ها و رنج‎های مشترکی در محیط کاری داریم. منظورم آن شور غریب پیوند‎دهنده‎ی اتحادیه‎های کارگری در فضای ظالمانه‎ی کاری سرمایه‎داری نیست منظور من دقیقا احساس همدلی انسانی است که بودن در یک فضای مشترک رنج می‎تواند به بار بیاورد. چند ماه دیگر اینجا می‎مانم؟ نمی‎دانم. این روزها رزومه‎ام را در فارسی و انگلیسی به‎روز کرده‎ام. به حساب‎های لینکدین و ایران‎تلنتم دستی کشیده‏‎ام. سعی می‎کنم بر اعتمادبه‎نفس پایینم غلبه کنم و برای جاهای بزرگ کاورلترهای خوب و تاثیرگذار بنویسم. تمام وقت‎هایی که سر کار رزومه می‎فرستم و دکمه‎ی ارسال کاور لترم را می‎زنم به زن‎هایی فکر می‎کنم که روزها در پی  ترک‎ خانه‎ای هستند که در آن مورد خشونت و تحقیر قرار گرفته‏‎اند، به زندانیان بی‌‎گناهی فکر می‎کنم که ساعت‎های طولانی رویای فرار و آزادی را دنبال می‎کنند؛به آوارگانی فکر می‎کنم که لحظه‎ی ورود به خاک امن و تازه را میان سختی‎ها و نمردن‎ها مرور می‎کنند و قلبم تند و تند می‎تپد و حتی وقتی مدیرم فریاد می‎کشد و درها را به هم می‎کوبد و بهم می‎گوید هیچ‎چیز نیستم یک تکه‎ی ذهنم مشغول رویا و روشنی است.  این همان چیزی است که سال‎ها از ما دریغ شده؛ جرات داشتن رویای رهایی.