ارتباطم را با خانه از دست داده ام؛ این پررنگترین نکته ای است که در این دو هفته قرنطینه فهمیده ام. سالهاست زندگی همیشه برای من جایی در بیرون از خانه جریان داشته است. کار، ورزش، تفریح، مهمانی، گشت و گذار، همه را در جایی غیر از خانه تجربه کرده ام. خانه جایی بوده که شبها رسیده ام، دوش گرفته ام، میوه خورده ام، خوابیده ام. ذهنم از تصویر تمرین کردن و کار کردن و نوشتن در خانه خالی است، خانه جایی است برای دراز کشیدن روی تخت و کتاب الکترونیک خواندن. راستش توی ذوقم خورده است، فکر نمیکردم ذهنم تا این حد وابسته به مکانها و اشیاء و افراد باشد. فکر میکردم اگر جنگ شود، قحطی بیاید و قرنطینه هم شود من از آن آدمهایی هستم که روتین زندگی ام را پیش میبرم و جدا از فضای بیرون و امکاناتش آمادهی یک زندگی کاملم، حالا اما به کل می بینم فلج شده ام و ساده ترین روتین هایم هم متزلزل شده اند؛ صبحها باید دو تا قرص بخورم، سرکار که میرفتم بعد از صبحانه یک لیوان بزرگ آب میاوردم بالا کنار دستم میگذاشتم و اول قرص ها را می خوردم حالا اما یادم می رود؛ دو سه روز دارو را یادم رفت و سرگیجه گرفته بودم حالا خودم را مقید کرده ام لنگ ظهر که از خواب بیدار میشوم حتما دارو را بخورم؛ چرا این اتفاق افتاده است؟ چون ذهنم از تصویر این روتین صبحگاهی مصرف دارو در خانه خالی است. خودم هر بار به این مسئله فکر میکنم تعجب میکنم؛ یعنی باورم نمیشود. نمیدانم شاید هم تنبل و افسردهام و دارم بهانه تراشی میکنم. تمام دو هفته گذشته سعی کردم خودم را به خانه متصل کنم؛ به صبحها و ظهرها و عصرهایش. بیشتر از انگیزه نیاز به نظم شخصی دارم؛ یادبگیر هر جا که هستی دارویت را بخوری، لیوان آبت را همیشه کنار دستت داشته باشی، یاد بگیر هر جا توانستی بخوان، بنویس، ورزش کن، یادبگیر در بیرون و درون زندگی کن.
نترس از این سیاهی
دو سه روزی قفسه سینهام درد میکرد؛ چهارشنبه شب زنگ زدم سامانه 190 وزارت بهداشت و آنقدر پشت خط ماندم که خوابم برد. پنجشنبه صبح حس میکردم درد آنقدر در سینهام زیاد شده که نمیتوانم تحملش کنم. صبحش زنگ زدم 190 و بهم گفت اگر تب و سرفه ندارم نگران نباشم اما به دلیل حساسیت درد قفسه سینه بهتر است چک شوم. ساعت یک ظهر از سرکارم زدم بیرون؛ قرنی را به سمت کریمخان بالا رفتم تا برسم به آپادانا؛ در ده دقیقه یک ربعی که طول کشید برسم بیمارستان ترس تمام نفسم را پر کرده بود؛ تصویر ریههای سفید شده و از بینرفتهی قربانیان کرونا پیش چشمم بود با پای خودم داشتم میرفتم داخل اورژانس؛ به میم گفته بودم دو سه ساعت دیگر میبینمش و لحظهی ورود به بیمارستان آپادانا فقط به این فکر کردم اگر دیگر نبینمش چه؟ لحظهی گذشتن از ورودی اورژانس فکر میکردم دارم یک زندگی را پشت سر میگذارم. وارد اورژانس که شدم دمای بدنم را اندازه گرفتند؛ 36 درجه سانتیگراد. داشتم مشخصاتم را میگفتم که یکدفعه وسط اورژانس زدم زیر گریه که قفسه سینهام دو روز است درد میکند و نمیخواهم بمیرم. میان ماسک فیلتردار و دستکشهای لاتکس احساس خفگی میکردم. پرستاری وسط پذیرش نجاتم داد و گفت کمکم میکنم. بردم داخل اتاق اورژانس و بهم گفت کفش ها و جورابهایم را دربیاورم و بخوابم روی تخت، خم شده بودم و گریه میکردم و کفشها و جورابهایم را در میآوردم. خوابیدم روی تخت و پرستار که اسمش مونا بود بهم میگفت باید آرام باشم تا بتوانند نوار قلبم را بگیرند؛ آرام بودن برای من به چه معناست؟گریه خفه و هقهق، نوار قلیم را گرفت جلوی چشمم و گفت ببین چه سالمی؛ مثل ساعت کار میکند؛ نترس. ترسیده بودم و گریه میکردم، بلند بلند. پنیک اتک به دامم انداخته بود و حس میکردم در آپادانا میمیرم. مونا کنارم ایستاده بود و حرف میزد و میگفت مگر مردن به این راحتی است؟ و من با هق هق بلند گریه میکردم؛ چندین هفته است ترس شبیه اپیدمی همه جا را فرا گرفته است، تهران شبیه شهرهای دچار نفرین آخرالزمانی است؛ همه ماسک زده و دستکش پوشیده. پیچیدن کوچکترین صدای سرفهای در واگن قطار صورت همه را نگران میکند؛ به هیچ جا دست نزن. دستت را بشور. کیبورد و ماوس و گوشیات را ضدعفونی کن، تلاش کن در این جهنم زنده بمانی. زیر ماسک گریه میکردم، بیمحابا. پزشک اورژانس آمد بالای سرم و گفت: «بذار ماسک رو برداریم ببینیم کی اون زیر اینقدر اشک میریزه» ماسک را از صورتم برمیدارد و هوای تازه بهم میخورد. من قبل از پنجشنبه هیچ وقت بیمارستان نرفته بودم، آن هم تنهایی. روی تخت هیچ مرکز درمانی دراز نکشیده بودم اما پنجشنبه بودن در آن فضا بهم آرامش داد؛ اینجا همه چیز تحت کنترل است. بیمارستان آنجایی بود برایم که از ضعیف و ترسیده بودن خجالت نکشیدم. بدون خجالت گفتم ضد اضطراب و ضد افسردگی مصرف میکنم. سابقه پنیک اتک داشتهام، ترسیدهام و نمیخواهم بمیرم و اشکم بند نمیآید.
پنجشنبه نوار قلبم را گرفتند، چندین ساعت علائم حیاتیام را مانیتورینگ کردند، ضربان قلب و سطح اکسیژن خونم را روی دستگاه نشانم دادند و گفتند این تویی جوان و سالم اگر خودت را از استرس نکشی. این جهنم کجا تمام میشود؟ کجا بهار دوباره به ما برمیگردد؟ من دلم برای بغلهای طولانی تنگ شده است و دلم میخواهد در آفتاب پاک اسفند بخندم و بدوم و نترسم و ببوسم. طولانی و عمیق.
مرا ببخش خیابان بلندم
«طول میکشد اما
کمکم باورم میشود که تمام شده»؛ این جملهای است که هر روز
صبحهای زود به خودم میگویم وقتی در ایستگاه تازهای پیاده میشوم و در خیابانهای تازهای قدم میزنم. «تمام شده و من آدم تازهوارد این ایستگاه و این
خیابان ممتد و این ساختمان اداری و این کار جدیدم»؛ تمام شده اما در من هنوز تمام
نشده و گاهی میانهروز، عصرها موقع برگشتن و شبها میان خوابی که خواب نیست ادامه
پیدا میکند. مدام درهایی را در ذهنم باز و بسته میکنم. دری از زخم و ناکامی را
میبندم و دری از امید و تازگی را باز میکنم. گاهی اما بیهوا درها به هم کوبیده
میشوند. دری به اشتباه بسته و دری به اشتباه باز میشود و شبیه آلیس کوچکی
میشوم گم شده در سرزمین عجایب. لباسهای تازه میپوشم، رنگهای تازهای از آرایش
را امتحان میکنم. با آدمهای تازه معاشرت میکنم، حرفهای تازه میشنوم و کلمههای
تازه مینویسم اما ذهنم هنوز در ترس و تردیدهای کهنه دستوپا میزند. هنوز سایهای
که از درون دربرم میگیرد سایهی مضطرب و غمگین زنی است که در آن ساختمان اداری انتها خیابان
ملاصدرا پرسه میزد و امیدهایش را از دسترفته میدید و فکر میکرد درگیر جنگی پر
رنج و زخم است که تمام نمیشود. اما تمام شد، یک روز کلید را تحویل دادم و مقنعهام را پرت کردم گوشهای و دیدم دیگر آن
ایستگاه پیاده نمیشوم و آن تکه را پیاده قدم نمیزنم و ابتدای آن خیابان دستم را
بالا نمیبرم و نمیگویم «مستقیم» و دلم از اضطراب و تردید و غم اول صبحها هم
نمیخورد. تمام شده اما در من هنوز تمام نشده. اینجا من تازهوارد وپرشور و جوانم.
لحظاتی حتی میدرخشم. کشف میشوم. اعتماد به نفس دارم و با صدای بلند و محکم اما
مهربان جواب میدهم و جای خودم را باز کردهام اما جنگها و زخمهام را کسی
نمیداند. هنوز کسی نمیداند لحظاتی در روز به خودم میگویم «تمام شده و از ان رنج
بیحد نمردهام» تمام شده و اما درمن هنوز تمام نشده و کسی نمیداند لحظاتی شهید
و کشتهی جنگی هستم که دیده نمیشود اما گلولهاش قلبم را میشکافد. شب. روز. حتی
در خیابانهای تازه.
خانه [ن َ/ نِ] (اِ): آن جایی که در آن آدمی سکنی میکند.
میم دیشب خانهای را دید و پسندید و بیعانه داد و تمام اینها معنایش این است که ما آخر همین ماه از این خانه میرویم؛ البته درستش این است که بنویسم او از خانهاش «میرود» و من باید زیر سقفی دیگر و در حفاظ دیوارهایی تازه ببینمش اما صادقانهاش همان «میرویم» است چون من به میم سر نمیزنم، نمیبینمش، من ساعتهایی در هفته کنارش زندگی میکنم و زندگی یعنی بیشتر از زنده بودن و خورد و خوراک و وراجی؛ معاشرتم با میم و تعاملمان برایم اینقدر عمیق و گستردهست که میتوانم جزو درستترین و عمیقترین تجربهها و دریافتهایم از زندگی دستهبندیاش کنم. داریم از خانهای کوچک میرویم به خانهای کوچک در چند خیابان بالاتر اما هنوز نرفته هر دو نفرمان میدانیم ما دلمان برای این آپارتمان کوچک قدیمی در انتهای کوچهای طویل و بنبست که اولین خانهی میم در تهران بود تنگ میشود. میدانم میم از من دلتنگتر میشود چون آن خانه در لحظاتی نه تنها سرپناه که پناهش بوده و از شلوغی و اضطراب و هرج و مرج و تنهایی این شهر بیدروپیکر نجاتش داده است. ذهن میم حتما از تصویرهای بیشتری از این خانه و لحظاتش پر است اما ذهن من هم خالی نیست. ده روز دیگر وقتی برگردیم به خالی خانه نگاه کنیم و کلید را تحویل صاحبخانه بدهیم دلم برای چه چیزها که تنگ نمیشود. من در این خانه بیستوهفتساله و بیستوهشتساله شدم و شمعهایی را فوت کردم که میم برایم روشن کرد و هر دو سال آرزو کردم کنار هم بمانیم. من در راهپلههای این خانه صدهابار دویدم تا به در آپارتمان کوچکش برسم و هر بار قبل از در زدنم صدای پایم را شنید و در را باز کرد و هر بار قلبم از این نزدیکی تپید. من در این خانه میم را شناختم و تماشایش کردم، دیدم با چه دقتی آشپزی میکند، چطور سیگار دود میکند، چطور گوشهی چشمهایش را موقع حرف زدن جمع میکند و وقتی از علم و موسیقی و جهان حرف میزند دستهایش را با چه ضرباهنگی در هوا تاب میدهد. ما روبهروی تنها آینهی این خانه ایستادیم و عکس گرفتیم. ایستادیم و هم را بغل کردیم و به تصویرمان لبخند زدیم. ایستادیم و هم را بوسیدیم و هزار ساله شدیم. در این خانه ما روبهروی تلویزیون قدیمی نشستیم و میوه و بستنی خوردیم و به سریالهای آبکی ایرانی خندیدیم، روی تخت در گرمای مرداد و سرمای دی ماه دراز کشیدیم و از ترسها و امیدها، ا اضطرابها و دلشکستگیهایمان حرف زدیم و به صورت هم دست کشیدیم و در خالی تن هم جا گرفتیم. من در این خانه چندین بار گریه کردم اما صدها بار خندیدم و فراموش کردم چقدر هنوز زندگی برایم ناشناخته و ترسناک است. من پشت در این خانه شمعهای کیک تولد میم را روشن کردم و باز هم نتوانستم غافلگیرش کنم چون انگار حتی صدای نفسهایم را هم از راهپله میشنود و میشناسد. فصل از پی فصل ما زیر باد کولر، ما کنار بخاری دراز کشیدیم و حرف زدیم و دنیا تمام نشد. روزهای وحشتناک بعد از تعطیلی مجله را من در این خانه گذراندم. تنها روی تخت میافتادم، سرم را روی بالشت میم میگذاشتم و مادام بوواری میخواندم و گریه میکردم و سیگار میکشیدم و منتظر میماندم میم برسد خانه تا با هم چای بخوریم و دلم بخواهد زنده بمانم. صبحهای زود که میم از سفر برمیگشت با نان تازه و گرمی در دست میدویدم تا به این خانه برسم و دلم از دیدن دوبارهاش قرص شود. چند دست لباس آوردم برای این خانه چون این خانه از یک جایی به بعد دیگر فقط خانهی میم نبود پناه من هم بود بس که شبیهترین و نزدیکترین تکه به میم در این شهر دردندشت بود. هنوز نرفتهایم اما هر دو نفرمان میدانیم به دلایل مشترک و غیرمشترک دلمان برای این خانه تنگ میشود. این خانه یک کلید به دستهکلید من اضافه کرد، کلیدی که هیچوقت دربارهاش به کسی توضیح ندادم، کلیدی که بهم میگفت یک جایی از این شهر برای خودِ توست. این خانه با تمام کوچکیاش اما به من عشق بزرگی داد، آنقدر بزرگ که دلم میخواهد کلیدش را برای یادگاری همیشه نگه دارم، شاید حتی روزی بیاویزم به گردنم. ما از این خانه میرویم و دلمان برایش تنگ میشود اما دنیا تمام نمیشود چون هنوز «ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست» و هر جا میم باشد میشود صدایش کرد خانه.
همچون زخمی همه عُمر خونابه چکنده
یک گریههایی در من شبیه همان آخرین قطرات آبی است که از دیوارهی سد رسوخ میکنند و میشکنندش و بعدش حجم عظیمی از ویرانی به بار میآید که هیچ گوشهاش را نمیشود جمع کرد و چارهای جز نگاه کردن به با آب رفتن امیدها و دلخوشیها نیست. گریهی شنبهی دو هفته پیش برای من شبیه همان آخرین قطرات رسوخکنندهی آب بود. ساعتهای طولانی بدون از پا افتادن سکوت کردم و گریه کردم و صدای هقهق و بند آمدن نفسم در خالی دفتر کار پیچید. غروب همان روز موقع برگشت که در ترافیک میرداماد در تاکسی گیر کردهبودم فکر کردم دیوارهی قلبم فروپاشیده است. لایهی حفاظتی محکمی که حائل قلبم در مقابل افتادن بود تخریب شده و جایش را به یک حفرهی عجیب و بزرگ داده بود و میدانستم حالا ویرانی شبیه موج لزج گرما و دود ترافیک چسبیده است بیخ گردن و موهایم. دو هفته است مدام گریه میکنم. آن روز شنبه به این آدم که به اصطلاح مدیرم است گفتم کلماتش زهرآگینند. دقیقا کلمهی «زهرآگین» را به کار بردم. چون کلماتش غمگین و مایوسم نمیکردند، خیلی وقت است غمگین و مایوس شدهام. کلماتش قلب و ذهنم را آلوده و سمی و مسموم میکنند و هلم میدهند ته لجنهای نفرت و ناامیدی و این برای منی که همیشه سعی کردهام با قلب باز و گداختهام زندگی را دریافت کنم هجوم تاریکی است. کارکردن در این مجموعهی بزرگ اگر چندین و چند وجه مثبت برای من داشته اما یک نقطه تاریک هم در مغزم کاشته است؛ اینجا هرچقدر هم کارمند خوب و توانمندی باشی اما در نهایت یک زیردستی و بالادستت اگر نتواند ایرادی از کار کردنت بگیرد برای اثبات قدرتش به شخصیتت حمله میکند؛ اتفاقی که برای من افتاد و میدانم در طول روز برای همکاران غریبهام در واحدهای دیگر هم میافتد. شاید برای همین است که اینجا دیگر نه با مدیران و مقامهای بالا که با آدمهای همرده حتی پایینتر از خودم راحتترم. گرمترین خوشوبشها و صبحبخیرها و حالتون چطورهها و خستهنباشیدهایم برای این آدمهاست شاید چون احساس میکنم همهمان متعلق به یک گروهیم و سرخوردگیها و رنجهای مشترکی در محیط کاری داریم. منظورم آن شور غریب پیونددهندهی اتحادیههای کارگری در فضای ظالمانهی کاری سرمایهداری نیست منظور من دقیقا احساس همدلی انسانی است که بودن در یک فضای مشترک رنج میتواند به بار بیاورد. چند ماه دیگر اینجا میمانم؟ نمیدانم. این روزها رزومهام را در فارسی و انگلیسی بهروز کردهام. به حسابهای لینکدین و ایرانتلنتم دستی کشیدهام. سعی میکنم بر اعتمادبهنفس پایینم غلبه کنم و برای جاهای بزرگ کاورلترهای خوب و تاثیرگذار بنویسم. تمام وقتهایی که سر کار رزومه میفرستم و دکمهی ارسال کاور لترم را میزنم به زنهایی فکر میکنم که روزها در پی ترک خانهای هستند که در آن مورد خشونت و تحقیر قرار گرفتهاند، به زندانیان بیگناهی فکر میکنم که ساعتهای طولانی رویای فرار و آزادی را دنبال میکنند؛به آوارگانی فکر میکنم که لحظهی ورود به خاک امن و تازه را میان سختیها و نمردنها مرور میکنند و قلبم تند و تند میتپد و حتی وقتی مدیرم فریاد میکشد و درها را به هم میکوبد و بهم میگوید هیچچیز نیستم یک تکهی ذهنم مشغول رویا و روشنی است. این همان چیزی است که سالها از ما دریغ شده؛ جرات داشتن رویای رهایی.
تو بهار همهی فصلهای من بودی
این نوشته پاهایش روی زمین است عزیزم؛ شبیه مردی ایستاده در میانهی بهار بازیگوش تهران عزیزم. این نوشته واقعی است عزیزم. از خیال و آرزو خالیست عزیزم. این نوشته شبیه توست عزیزم. جاافتاده و سردوگرم چشیده و قشنگ و تلخ عزیزم. زمین به دور خورشید چرخیده عزیزم. اعتدال بهاری است عزیزم. ما ایستادهایم زیر پل کریمخان عزیزم. شبیه دو کلمه در ترکیب وصفی نه ترکیب اضافی عزیزم. اعتدال بهاری (م) عزیزم. بهاری تویی در این ترکیب عزیزم. تو که با شالگردن قرمزت راه میروی میان سبز تازهی درختان عزیزم مثل یک لالهای عزیزم. نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید نشانِ داغِ دلِ ماست لاله ای که شکفت به سوگواریِ زلفِ تو این بنفشه دمید بیا که خاکِ رهت لاله زار خواهد شد بیا که خاکِ رهت لاله زار خواهد شد بیا که خاکِ رهت لاله زار خواهد شد. از میدان فاطمی تا ولیعصر. از ولیعصر تا کریمخان عزیزم. بیا که خاک رهت لالهزار خواهد شد. من یک کلمهی بیقرارم عزیزم. آواز میخوانم عزیزم. برای تو هزار ماجرای پوچ را میگویم عزیزم. در آفتاب و سایه نگاهت میکنم عزیزم. مثل یک روح بیتاب در فضاها چرخ میخورم عزیزم. بهار است عزیزم. تو حرف میزنی و کلمههایت مثل شکوفهها پخش میشوند در باد عزیزم. من مثل بچگیهام میدوم دنبال شکوفهها عزیزم. این جمله خیال است عزیزم. زمان گذشته و شکسته عزیزم. نمیخواهم ببینمت و فراموشت کردهامها و ما دوست نیستیمها شکسته عزیزم. این بهار تهران است عزیزم و من دوباره تو را دیدهام عزیزم. این آن دیدار به قیامت نیست عزیزم. ما راه میرویم عزیزم در آفتاب و در سایه عزیزم.صبر کن عزیزم چراغ قرمز است. آن گوشه بنشینیم خلوتتر است عزیزم. سیگار گران شده و دیگر فقط وینستون و کمل عزیزم. تو هنوز هم چشمهات میخندند عزیزم. من هنوز هم پرحرفم عزیزم. مراقب باش عزیزم. چراغ هنوز سبز نشده عزیزم. رگهای دست و قلبت چطور است عزیزم.رگهای من خوبند عزیزم. ساعد و بازویت را میگیرم عزیزم. این شیوهی محبت و همدلی من است عزیزم. با من حرف بزن عزیزم. از زمین و زمان حرف بزن عزیزم. این سالهای وبای تهران است عزیزم. دوام میآوریم عزیزم. با آن گوشههای چشمت عزیزم. این همه راه آمدهایم عزیزم. اینجا سر یوسف آباد است عزیزم. خیابان بیست و چندم شما دور است یا نزدیک عزیزم. هنوز شیرکاکائو و هلیم نخوردهایم عزیزم. من خستهام اما دلم میخواهد باز با تو راه بروم عزیزم. در خیابانها و کوچهها. وسطهای شهر محکم بغلت کنم. مراقب خودت باش عزیزم. صورتت ظریف است عزیزم. باز هم را میبینیم عزیزم. جای تو در قلب من است عزیزم. عزیزم. عزیزم. عزیزم. عزیزم.
On Broken Friendships
دارم
روابطم را با مرد بعد از آن طوفانها و خشمها و نفرتها و دعواها بهبود میدهم.
شاید درست ترش این است که بنویسم بهبود میدهیم و نقش مرد را در این بهتر شدن انکار
نکنم. حالا دقیقا یادم نیست چند ماه است وارد این بهبوددهی شدهایم. شاید چهار ماه
یا پنج ماه. خیلی سخت بود و هنوز هم سخت است. آدم وسط دعوا که دارد سنگ روی سنگ
میگذارد و دیوار چین تلخی و دوری را میسازد فکر نمیکند ممکن است یک روزی برگردد
و بخواهد از زیر این سنگچین بدی سرودی هم برای دیگری بخواند. راستش هنوز دقیقا
نمیدانم چرا همه چیز دومینووار ویران شد؟ افتاده بودم رو دور ویران کردن و فکر
میکردم باید ویران کنم تا تمام شود و راحت شوم و نمیتوانستم در یک موقعیت
بلاتکلیف حالا صبر کنیم ببینیم شاید درست شد خودم را قرار دهم. تمامش هم کردم. با
یک بیرحمی خاصی که فقط ممکن است از من در یک شرایطی سر بزند. توییتر و فیسبوک و
اینستاگرام و تلگرام و واتسآپ هم در این فرآیند تمام کردن قدرت کاذب میدهند.
بلاکش کن و تمام شد و ببین راحت شدی و
دیگر هیچ از هم قرار نیست بدانید و به
راحتی کلیک کردن روی یک گزینه همه چیز پاک و تمام شده است. پاک و تمام میشود؟ کامل
نه. همیشه لکهها و روزنهها و گرههایی باقی میماند و چیزهایی مثل یوسفآباد، مثل
ونک، مثل زیر پلکریم خان و مثل داستان حضرت یونس را یادت میآورد. نمیدانم دقیقا
چند ماه با مرد که روزی بهترین دوستم بود و قلبم برایش میتپید قهر بودم. حسابش از
دستم در رفته است. نمیدانم چقدر طول کشید که ریشه سیاه و بزرگ نفرت در دلم خشکید
و حس کردم میتوانم کمی مهر داشته باشم و دلتنگی. این مهر و دلتنگی را این اواخر
کمی بیشتر حس میکنم. مثلا آن شب که پای تلفن برگشت گفت قرار بوده تعدیل نیرو شود
اما این اتفاق که تمام معادلههای زندگیش را برهم میزده پیش نیامده و قرار است دو
ماه دیگر بماند من در تاریکی اتاق از خوشحالی داد زدم و نفسم بند آمد و گفتم عزیزم
عزیزم و بعد شادیام را این طور برایش توصیف کردم: «دیدی توو کوچهها ریسه
میبندن، کوچه ریسهبندی شده اما هنوز چراغها خاموشه، یه لحظهای هست که یه کسی
یه جایی یه کلیدی رو میزنه و یه دفعه کوچه پر از نور و رنگ میشه. چراغونی میشه و
یادمون میره اصلا تاریک و بیرنگ و زشت بود کوچه
قبل این لحظه؟ شادی که الان ریخت توو دلم همون لحظهی زدن کلید و روشن شدن تمام
ریسهها توو یک لحظه است» اینها را تند تند تعریف میکردم و حس میکردم چیزی دارد
این وسط خودش کمکم و بدون زور درست میشود و خوشم آمد انگار سنگ سیاهی را از
نقطهی ثقل دیوار بدی به درستی کشیده باشی بیرون و حجم عظیمی از ناآشنایی و دوری یک
دفعه فرو بریزد و ببینی درختها آن سوی دیوار گل و شکوفه که نه اما جوانه زدهاند.
مرد دیگر بهترین دوستم نیست. قرار نیست هم باشد. بهترین دوستم حالا کس دیگری است.
مرد دیگر کسی نیست که دلم بخواهد تمام ماجراها و فکرهایم را برایش تعریف کنم. دیگر
آن کسی نیست که تا دلگیر و غمگین شود برایش طولانی از امید و بهتر شدن بنویسم. اصلا
دیگر برایش نمینویسم. از مرد نتوانستم خیلی چیزها را مثل هدیهها و پیادهرویها
بگیرم اما از مرد نوشتههایم را گرفتم. آن جایی را که ساخته بودم و شبیه دفترچه
یادداشتی خصوصی برای هم مینوشتیم پاک کردم. ناراحت نیستم. آن دوره برای من تمام
شده. دیگر چندان هم خودم را درگیر روابط و بحرانهای مرد نمیکنم. دلم نمیخواهد دوباره حس کنم انرژی مرا بلعیده و با
مشکلاتش تمامم کرده است. دلم میخواهد دوست ساده بمانیم. بهتر است. داستان دوست صمیمی داشتن برای من با آخرین
دوستیام تمام شده است. حالا یک نفر هست که بهترین و صمیمیترین دوست دنیاست برایم
و همین کفایتم میکند. تصمیم گرفتهام برنگردم عقب. برنگردم و از میان آن سنگها
دنبال خاطرهای و آشنایی نگردم. به زخم تازه روی دستهایم نمیارزد. شاید این
دوستی تازه و ساده همراه خودش چیزهای تازه و ساده هم ساخت. نمیدانم. قرار بود این
نوشته در ستایش شروع دوباره یک دوستی باشد اما در نهایت تبدیل شد به اینکه بنویسم
من از تو با تمام قلبم جدا شدم و دیگر با تمام قلبم برنمیگردم و چه بهتر که این
جملهها را نخوانی.
اشتراک در:
پستها (Atom)