دو سه روزی قفسه سینهام درد میکرد؛ چهارشنبه شب زنگ زدم سامانه 190 وزارت بهداشت و آنقدر پشت خط ماندم که خوابم برد. پنجشنبه صبح حس میکردم درد آنقدر در سینهام زیاد شده که نمیتوانم تحملش کنم. صبحش زنگ زدم 190 و بهم گفت اگر تب و سرفه ندارم نگران نباشم اما به دلیل حساسیت درد قفسه سینه بهتر است چک شوم. ساعت یک ظهر از سرکارم زدم بیرون؛ قرنی را به سمت کریمخان بالا رفتم تا برسم به آپادانا؛ در ده دقیقه یک ربعی که طول کشید برسم بیمارستان ترس تمام نفسم را پر کرده بود؛ تصویر ریههای سفید شده و از بینرفتهی قربانیان کرونا پیش چشمم بود با پای خودم داشتم میرفتم داخل اورژانس؛ به میم گفته بودم دو سه ساعت دیگر میبینمش و لحظهی ورود به بیمارستان آپادانا فقط به این فکر کردم اگر دیگر نبینمش چه؟ لحظهی گذشتن از ورودی اورژانس فکر میکردم دارم یک زندگی را پشت سر میگذارم. وارد اورژانس که شدم دمای بدنم را اندازه گرفتند؛ 36 درجه سانتیگراد. داشتم مشخصاتم را میگفتم که یکدفعه وسط اورژانس زدم زیر گریه که قفسه سینهام دو روز است درد میکند و نمیخواهم بمیرم. میان ماسک فیلتردار و دستکشهای لاتکس احساس خفگی میکردم. پرستاری وسط پذیرش نجاتم داد و گفت کمکم میکنم. بردم داخل اتاق اورژانس و بهم گفت کفش ها و جورابهایم را دربیاورم و بخوابم روی تخت، خم شده بودم و گریه میکردم و کفشها و جورابهایم را در میآوردم. خوابیدم روی تخت و پرستار که اسمش مونا بود بهم میگفت باید آرام باشم تا بتوانند نوار قلبم را بگیرند؛ آرام بودن برای من به چه معناست؟گریه خفه و هقهق، نوار قلیم را گرفت جلوی چشمم و گفت ببین چه سالمی؛ مثل ساعت کار میکند؛ نترس. ترسیده بودم و گریه میکردم، بلند بلند. پنیک اتک به دامم انداخته بود و حس میکردم در آپادانا میمیرم. مونا کنارم ایستاده بود و حرف میزد و میگفت مگر مردن به این راحتی است؟ و من با هق هق بلند گریه میکردم؛ چندین هفته است ترس شبیه اپیدمی همه جا را فرا گرفته است، تهران شبیه شهرهای دچار نفرین آخرالزمانی است؛ همه ماسک زده و دستکش پوشیده. پیچیدن کوچکترین صدای سرفهای در واگن قطار صورت همه را نگران میکند؛ به هیچ جا دست نزن. دستت را بشور. کیبورد و ماوس و گوشیات را ضدعفونی کن، تلاش کن در این جهنم زنده بمانی. زیر ماسک گریه میکردم، بیمحابا. پزشک اورژانس آمد بالای سرم و گفت: «بذار ماسک رو برداریم ببینیم کی اون زیر اینقدر اشک میریزه» ماسک را از صورتم برمیدارد و هوای تازه بهم میخورد. من قبل از پنجشنبه هیچ وقت بیمارستان نرفته بودم، آن هم تنهایی. روی تخت هیچ مرکز درمانی دراز نکشیده بودم اما پنجشنبه بودن در آن فضا بهم آرامش داد؛ اینجا همه چیز تحت کنترل است. بیمارستان آنجایی بود برایم که از ضعیف و ترسیده بودن خجالت نکشیدم. بدون خجالت گفتم ضد اضطراب و ضد افسردگی مصرف میکنم. سابقه پنیک اتک داشتهام، ترسیدهام و نمیخواهم بمیرم و اشکم بند نمیآید.
پنجشنبه نوار قلبم را گرفتند، چندین ساعت علائم حیاتیام را مانیتورینگ کردند، ضربان قلب و سطح اکسیژن خونم را روی دستگاه نشانم دادند و گفتند این تویی جوان و سالم اگر خودت را از استرس نکشی. این جهنم کجا تمام میشود؟ کجا بهار دوباره به ما برمیگردد؟ من دلم برای بغلهای طولانی تنگ شده است و دلم میخواهد در آفتاب پاک اسفند بخندم و بدوم و نترسم و ببوسم. طولانی و عمیق.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر