عصبانیام. حجم وسیع و عمیقی از عصبانیت، مظروف وجودم شده و من، مغروق این خشم سوزنده، مدام تحلیل میروم. با خودم که فکر میکنم ریشههای خشمام را در تو پیدا میکنم؛ در نبودنِ تو. نبودنات با خشم من از عالم و آدم پر شده؛ با قهر من از دنیا و مافیها توأم شده و من در غیاب تو از بهشت خوشبختیِ با تو بودن، اینک مقهورِ مغضوب این عالمام. میان جمعیت انبوه، به تنهایی و عزلت محکومام. همانقدر که بودنات بزرگ بود؛ نبودنات بزرگ است؛ تأثیراتاش بزرگ. هر روز که میگذرد، هر روز که زخم نداشتنات کهنهتر میشود، امیدها کمرنگتر و حس شکست و غم در من بیشتر جان میگیرد و میمیرد آن آرزوهای سابق.
ریشه میدوانی در هر لحظهی زندگی من؛ وقتی پیِ کار روزمرهام امید دیدنات نیست؛ وقتی به خانهام، تنهایم گذاشتهای. غم جایگزینات شده؛ حسرت! خیالِ خام بازگشتن به قبل و افسوس از راه نداشتن به تو، عصبانیام میکند؛ از ضعف خودم، اشتباهاتام و دایرهی محدود انتخابهایم عصبانیام میکند. محبوس میشوم در خودم، در خودی که سابقاً با تو بود و خیالهای خوب و خوشی از عشق در سر میپرواند. من اینک به گذشته سلام میکنم.
ریشه میدوانی در هر لحظهی زندگی من؛ وقتی پیِ کار روزمرهام امید دیدنات نیست؛ وقتی به خانهام، تنهایم گذاشتهای. غم جایگزینات شده؛ حسرت! خیالِ خام بازگشتن به قبل و افسوس از راه نداشتن به تو، عصبانیام میکند؛ از ضعف خودم، اشتباهاتام و دایرهی محدود انتخابهایم عصبانیام میکند. محبوس میشوم در خودم، در خودی که سابقاً با تو بود و خیالهای خوب و خوشی از عشق در سر میپرواند. من اینک به گذشته سلام میکنم.