مرا ببخش خیابان بلندم


«طول می‎کشد اما کم‎کم باورم می‎شود که تمام شده»؛ این جملهای است که هر روز صبح‎های زود به خودم می‎گویم وقتی در ایستگاه تازه‎ای پیاده می‎شوم و در خیابانهای تازه‎ای قدم می‎زنم. «تمام شده و من آدم تازه‎وارد این ایستگاه و این خیابان ممتد و این ساختمان اداری و این کار جدیدم»؛ تمام شده اما در من هنوز تمام نشده و گاهی میانه‎روز، عصرها موقع برگشتن و شب‎ها میان خوابی که خواب نیست ادامه پیدا می‎کند. مدام درهایی را در ذهنم باز و بسته می‎کنم. دری از زخم و ناکامی را می‎بندم و دری از امید و تازگی را باز می‎کنم. گاهی اما بی‎هوا درها به هم کوبیده می‎شوند. دری به اشتباه بسته و دری به اشتباه باز میشود و شبیه آلیس کوچکی می‎شوم گم شده در سرزمین عجایب. لباس‎های تازه می‎پوشم، رنگ‎های تازه‎ای از آرایش را امتحان میکنم. با آدم‎های تازه معاشرت می‎کنم، حرف‎های تازه می‎شنوم و کلمه‎های تازه می‎نویسم اما ذهنم هنوز در ترس و تردیدهای کهنه دست‎وپا می‎زند. هنوز سایه‎ای که از درون دربرم می‎گیرد سایه‎ی مضطرب و غمگین  زنی است که در آن ساختمان اداری انتها خیابان ملاصدرا پرسه می‎زد و امیدهایش را از دست‎رفته میدید و فکر می‎کرد درگیر جنگی پر رنج و زخم است که تمام نمی‎شود. اما تمام شد، یک روز کلید را تحویل دادم  و مقنعه‎ام را پرت کردم گوشه‎ای و دیدم دیگر آن ایستگاه پیاده نمی‎شوم و آن تکه را پیاده قدم نمی‎زنم و ابتدای آن خیابان دستم را بالا نمی‎برم و نمی‎گویم «مستقیم» و دلم از اضطراب و تردید و غم اول صبح‎ها هم نمی‎خورد. تمام شده اما در من هنوز تمام نشده. اینجا من تازه‎وارد وپرشور و جوانم. لحظاتی حتی می‎درخشم. کشف می‎شوم. اعتماد به نفس دارم و با صدای بلند و محکم اما مهربان جواب می‎دهم و جای خودم را باز کرده‎ام اما جنگ‎ها و زخم‎هام را کسی نمی‎داند. هنوز کسی نمی‎داند لحظاتی در روز به خودم می‎گویم «تمام شده و از ان رنج بی‎حد نمرد‎ه‎ام» تمام شده و اما درمن هنوز تمام نشده و کسی نمی‎داند لحظاتی شهید و کشته‎ی جنگی هستم که دیده نمی‎شود اما گلوله‎اش قلبم را می‎شکافد. شب. روز. حتی در خیابان‎های تازه.