مرا ببخش خیابان بلندم


«طول می‎کشد اما کم‎کم باورم می‎شود که تمام شده»؛ این جملهای است که هر روز صبح‎های زود به خودم می‎گویم وقتی در ایستگاه تازه‎ای پیاده می‎شوم و در خیابانهای تازه‎ای قدم می‎زنم. «تمام شده و من آدم تازه‎وارد این ایستگاه و این خیابان ممتد و این ساختمان اداری و این کار جدیدم»؛ تمام شده اما در من هنوز تمام نشده و گاهی میانه‎روز، عصرها موقع برگشتن و شب‎ها میان خوابی که خواب نیست ادامه پیدا می‎کند. مدام درهایی را در ذهنم باز و بسته می‎کنم. دری از زخم و ناکامی را می‎بندم و دری از امید و تازگی را باز می‎کنم. گاهی اما بی‎هوا درها به هم کوبیده می‎شوند. دری به اشتباه بسته و دری به اشتباه باز میشود و شبیه آلیس کوچکی می‎شوم گم شده در سرزمین عجایب. لباس‎های تازه می‎پوشم، رنگ‎های تازه‎ای از آرایش را امتحان میکنم. با آدم‎های تازه معاشرت می‎کنم، حرف‎های تازه می‎شنوم و کلمه‎های تازه می‎نویسم اما ذهنم هنوز در ترس و تردیدهای کهنه دست‎وپا می‎زند. هنوز سایه‎ای که از درون دربرم می‎گیرد سایه‎ی مضطرب و غمگین  زنی است که در آن ساختمان اداری انتها خیابان ملاصدرا پرسه می‎زد و امیدهایش را از دست‎رفته میدید و فکر می‎کرد درگیر جنگی پر رنج و زخم است که تمام نمی‎شود. اما تمام شد، یک روز کلید را تحویل دادم  و مقنعه‎ام را پرت کردم گوشه‎ای و دیدم دیگر آن ایستگاه پیاده نمی‎شوم و آن تکه را پیاده قدم نمی‎زنم و ابتدای آن خیابان دستم را بالا نمی‎برم و نمی‎گویم «مستقیم» و دلم از اضطراب و تردید و غم اول صبح‎ها هم نمی‎خورد. تمام شده اما در من هنوز تمام نشده. اینجا من تازه‎وارد وپرشور و جوانم. لحظاتی حتی می‎درخشم. کشف می‎شوم. اعتماد به نفس دارم و با صدای بلند و محکم اما مهربان جواب می‎دهم و جای خودم را باز کرده‎ام اما جنگ‎ها و زخم‎هام را کسی نمی‎داند. هنوز کسی نمی‎داند لحظاتی در روز به خودم می‎گویم «تمام شده و از ان رنج بی‎حد نمرد‎ه‎ام» تمام شده و اما درمن هنوز تمام نشده و کسی نمی‎داند لحظاتی شهید و کشته‎ی جنگی هستم که دیده نمی‎شود اما گلوله‎اش قلبم را می‎شکافد. شب. روز. حتی در خیابان‎های تازه.

خانه [ن َ/ نِ] (اِ): آن جایی که در آن آدمی سکنی می‎کند.





میم دیشب خانه‎ای را دید و پسندید و بیعانه داد و تمام این‎ها معنایش این است که ما آخر همین ماه از این خانه می‎رویم؛ البته درستش این است که بنویسم او از خانه‎اش «می‎رود» و من باید زیر سقفی دیگر و در حفاظ دیوارهایی تازه‎ ببینمش اما صادقانه‎اش همان «می‎رویم» است چون من به میم سر نمی‎زنم، نمی‎بینمش، من ساعت‎هایی در هفته کنارش زندگی می‎کنم و زندگی یعنی بیشتر از زنده بودن و خورد و خوراک و وراجی؛ معاشرتم با میم و تعاملمان برایم اینقدر عمیق و گسترده‎ست که می‎توانم جزو درست‎ترین و عمیق‎ترین تجربه‎ها و دریافت‎هایم از زندگی دسته‎بندی‎اش کنم. داریم از خانه‎ای کوچک می‎رویم به خانه‎ای کوچک در چند خیابان بالاتر اما هنوز نرفته هر دو نفرمان می‎دانیم ما دلمان برای این آپارتمان کوچک قدیمی در انتهای کوچه‎ای طویل و بن‎بست که اولین خانه‎ی میم در تهران بود تنگ می‎شود. می‎دانم میم از من دلتنگ‎تر می‎شود چون آن خانه در لحظاتی نه تنها سرپناه که پناهش بوده و از شلوغی و اضطراب و هرج و مرج و تنهایی این شهر بی‎دروپیکر نجاتش داده است. ذهن میم حتما از تصویرهای بیشتری از این خانه و لحظاتش پر است اما ذهن من هم خالی نیست. ده روز دیگر وقتی برگردیم به خالی خانه نگاه کنیم و کلید را تحویل صاحبخانه بدهیم دلم برای چه چیزها که تنگ نمی‎شود. من در این خانه بیست‎وهفت‎ساله و بیست‎وهشت‎ساله شدم و شمع‎هایی را فوت کردم که میم برایم روشن کرد و هر دو سال آرزو کردم کنار هم بمانیم. من در راه‎پله‎های این خانه صدهابار دویدم تا به در آپارتمان کوچکش برسم و هر بار قبل از در زدنم صدای پایم را ‎شنید و در را باز کرد و هر بار قلبم از این نزدیکی تپید. من در این خانه میم را شناختم و تماشایش کردم، دیدم با چه دقتی آشپزی می‎کند، چطور سیگار دود می‎کند، چطور گوشه‎ی چشم‎هایش را موقع حرف زدن جمع می‎کند و وقتی از علم و موسیقی و جهان حرف می‎زند دست‎هایش را با چه ضرباهنگی در هوا تاب میدهد. ما روبه‎روی تنها آینه‎ی این خانه ایستادیم و عکس گرفتیم. ایستادیم و هم را بغل کردیم و به تصویرمان لبخند زدیم. ایستادیم و هم را بوسیدیم و هزار ساله شدیم. در این خانه ما روبه‎روی تلویزیون قدیمی نشستیم و میوه و بستنی خوردیم و به سریال‎های آبکی ایرانی خندیدیم، روی تخت در گرمای مرداد و سرمای دی ماه دراز کشیدیم و از ترس‎ها و امیدها، ا اضطراب‎ها و دلشکستگی‎هایمان حرف زدیم و به صورت هم دست کشیدیم و در خالی تن هم جا گرفتیم. من در این خانه چندین بار گریه کردم اما صدها بار خندیدم و فراموش کردم چقدر هنوز زندگی برایم ناشناخته و ترسناک است. من پشت در این خانه شمع‎های کیک‎ تولد میم را روشن کردم و باز هم نتوانستم غافلگیرش کنم چون انگار حتی صدای نفس‎هایم را هم از راه‎پله می‎شنود و می‎شناسد. فصل از پی فصل ما زیر باد کولر، ما کنار بخاری دراز کشیدیم و حرف زدیم و دنیا تمام نشد. روزهای وحشتناک بعد از تعطیلی مجله را من در این خانه گذراندم. تنها روی تخت می‎افتادم، سرم را روی بالشت میم می‎گذاشتم و مادام بوواری می‎خواندم و گریه می‎کردم و سیگار می‎کشیدم و منتظر می‎ماندم میم برسد خانه تا با هم چای بخوریم و دلم بخواهد زنده بمانم. صبح‎های زود که میم از سفر برمی‌گشت با نان تازه و گرمی در دست می‎دویدم تا به این خانه برسم و دلم از دیدن دوباره‎اش قرص شود. چند دست لباس آوردم برای این خانه چون این خانه از یک جایی به بعد دیگر فقط خانه‎ی میم نبود پناه من هم بود بس که شبیه‎ترین و نزدیک‎ترین تکه به میم در این شهر دردندشت بود. هنوز نرفته‎ایم اما هر دو نفرمان می‎دانیم به دلایل مشترک و غیرمشترک دلمان برای این خانه تنگ می‎شود. این خانه یک کلید به دسته‎کلید من اضافه کرد، کلیدی که هیچوقت درباره‎اش به کسی توضیح ندادم، کلیدی که بهم می‎گفت یک جایی از این شهر برای خودِ توست. این خانه با تمام کوچکی‎اش اما به من عشق بزرگی داد، آنقدر بزرگ که دلم می‎خواهد کلیدش را برای یادگاری همیشه نگه دارم، شاید حتی روزی بیاویزم به گردنم. ما از این خانه می‎رویم و دلمان برایش تنگ می‎شود اما دنیا تمام نمی‎شود چون هنوز «ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست» و هر جا میم باشد می‎شود صدایش کرد خانه. 

همچون زخمی همه عُمر خونابه چکنده




یک گریه‎هایی در من شبیه همان آخرین قطرات آبی است که از دیواره‎ی سد رسوخ می‎کنند و می‎شکنندش و بعدش حجم عظیمی از ویرانی به بار می‎آید که هیچ گوشه‎اش را نمی‎شود جمع کرد و چاره‎ای جز نگاه کردن به با آب رفتن امیدها و دلخوشی‎ها نیست. گریه‎ی شنبه‎ی دو هفته پیش برای من شبیه همان آخرین قطرات رسوخ‎کننده‎ی آب بود. ساعت‎های طولانی بدون از پا افتادن سکوت کردم و گریه کردم و صدای هق‎هق و بند آمدن نفسم در خالی دفتر کار پیچید. غروب همان روز موقع برگشت که در ترافیک میرداماد در تاکسی گیر کرده‎بودم فکر کردم دیواره‎ی قلبم فروپاشیده است. لایه‎ی حفاظتی محکمی که حائل قلبم در مقابل افتادن بود تخریب شده و جایش را به یک حفره‎ی عجیب و بزرگ داده بود و می‎دانستم حالا ویرانی شبیه موج لزج گرما و دود ترافیک چسبیده است بیخ گردن و موهایم.  دو هفته است مدام گریه می‎کنم. آن روز شنبه به این آدم که به اصطلاح مدیرم است گفتم کلماتش زهرآگینند. دقیقا کلمه‎ی «زهرآگین» را به کار بردم. چون کلماتش غمگین و مایوسم نمی‎کردند، خیلی وقت است غمگین و مایوس شده‎ام. کلماتش قلب و ذهنم را آلوده و سمی و مسموم می‎کنند و هلم می‎دهند ته لجن‎های نفرت و ناامیدی و این برای منی که همیشه سعی کرده‎ام با قلب باز و گداخته‎ام زندگی را دریافت کنم  هجوم تاریکی است. کارکردن در این مجموعه‎ی بزرگ اگر چندین و چند  وجه مثبت برای من داشته اما یک نقطه‎ تاریک هم در مغزم کاشته است؛ اینجا هرچقدر هم کارمند خوب و توانمندی باشی اما در نهایت یک زیردستی و بالادستت اگر نتواند ایرادی از کار کردنت بگیرد برای اثبات قدرتش به شخصیتت حمله می‎کند؛ اتفاقی که برای من افتاد و می‎دانم در طول روز برای همکاران غریبه‎ام در واحدهای دیگر هم می‎افتد. شاید برای همین است که اینجا دیگر نه با مدیران و مقام‎های بالا که با آدم‎های هم‎رده‎ حتی پایین‎تر از خودم راحت‎ترم. گرم‎ترین خوش‎وبش‎ها و صبح‎بخیرها و حالتون چطوره‎ها و خسته‎نباشیدهایم برای این آدم‎هاست شاید چون احساس می‎کنم همه‎مان متعلق به یک گروهیم و سرخوردگی‎ها و رنج‎های مشترکی در محیط کاری داریم. منظورم آن شور غریب پیوند‎دهنده‎ی اتحادیه‎های کارگری در فضای ظالمانه‎ی کاری سرمایه‎داری نیست منظور من دقیقا احساس همدلی انسانی است که بودن در یک فضای مشترک رنج می‎تواند به بار بیاورد. چند ماه دیگر اینجا می‎مانم؟ نمی‎دانم. این روزها رزومه‎ام را در فارسی و انگلیسی به‎روز کرده‎ام. به حساب‎های لینکدین و ایران‎تلنتم دستی کشیده‏‎ام. سعی می‎کنم بر اعتمادبه‎نفس پایینم غلبه کنم و برای جاهای بزرگ کاورلترهای خوب و تاثیرگذار بنویسم. تمام وقت‎هایی که سر کار رزومه می‎فرستم و دکمه‎ی ارسال کاور لترم را می‎زنم به زن‎هایی فکر می‎کنم که روزها در پی  ترک‎ خانه‎ای هستند که در آن مورد خشونت و تحقیر قرار گرفته‏‎اند، به زندانیان بی‌‎گناهی فکر می‎کنم که ساعت‎های طولانی رویای فرار و آزادی را دنبال می‎کنند؛به آوارگانی فکر می‎کنم که لحظه‎ی ورود به خاک امن و تازه را میان سختی‎ها و نمردن‎ها مرور می‎کنند و قلبم تند و تند می‎تپد و حتی وقتی مدیرم فریاد می‎کشد و درها را به هم می‎کوبد و بهم می‎گوید هیچ‎چیز نیستم یک تکه‎ی ذهنم مشغول رویا و روشنی است.  این همان چیزی است که سال‎ها از ما دریغ شده؛ جرات داشتن رویای رهایی. 

تو بهار همه‌ی فصل‌های من بودی


این نوشته پاهایش روی زمین است عزیزم؛ شبیه مردی ایستاده در میانه‌ی بهار بازیگوش تهران عزیزم. این‌ نوشته واقعی است عزیزم. از خیال و آرزو خالی‌ست عزیزم. این نوشته شبیه توست عزیزم. جاافتاده و سردوگرم چشیده و قشنگ و تلخ عزیزم. زمین به دور خورشید چرخیده عزیزم. اعتدال بهاری است عزیزم. ما ایستاده‌ایم زیر پل کریم‌خان عزیزم. شبیه دو کلمه در ترکیب وصفی نه ترکیب اضافی عزیزم. اعتدال بهاری (م) عزیزم. بهاری تویی در این ترکیب عزیزم. تو که با شالگردن قرمزت راه میروی میان سبز تازه‌ی درختان عزیزم مثل یک لاله‌ای عزیزم. نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید نشانِ داغِ دلِ ماست لاله ای که شکفت به سوگواریِ زلفِ تو این بنفشه دمید بیا که خاکِ رهت لاله زار خواهد شد بیا که خاکِ رهت لاله زار خواهد شد بیا که خاکِ رهت لاله زار خواهد شد. از میدان فاطمی تا ولیعصر. از ولیعصر تا کریم‌خان عزیزم. بیا که خاک رهت لاله‌زار خواهد شد. من یک کلمه‌ی بی‌قرارم عزیزم. آواز می‌خوانم عزیزم. برای تو هزار ماجرای پوچ را می‌گویم عزیزم. در آفتاب و سایه نگاهت می‌کنم عزیزم. مثل یک روح بی‌تاب در فضاها چرخ می‌خورم عزیزم. بهار است عزیزم. تو حرف می‌زنی و کلمه‌هایت مثل شکوفه‌ها پخش می‌شوند در باد عزیزم. من مثل بچگی‌هام می‌دوم دنبال شکوفه‌ها عزیزم. این جمله خیال است عزیزم. زمان گذشته و شکسته عزیزم. نمی‌خواهم ببینمت و فراموشت کرده‌ام‌ها و ما دوست نیستیم‌ها شکسته عزیزم. این بهار تهران است عزیزم و من دوباره تو را دیده‌ام عزیزم. این آن دیدار به قیامت نیست عزیزم. ما راه می‌رویم عزیزم در آفتاب و در سایه عزیزم.صبر کن عزیزم چراغ قرمز است. آن گوشه بنشینیم خلوت‌تر است عزیزم. سیگار گران شده و دیگر فقط وینستون و کمل عزیزم. تو هنوز هم چشم‌هات می‌خندند عزیزم. من هنوز هم پرحرفم عزیزم. مراقب باش عزیزم. چراغ هنوز سبز نشده عزیزم. رگ‌های دست و قلبت چطور است عزیزم.رگ‌های من خوبند عزیزم. ساعد و بازویت را می‌گیرم عزیزم‌. این شیوه‌ی محبت و همدلی من است عزیزم. با من حرف بزن عزیزم‌. از زمین و زمان حرف بزن عزیزم. این سال‌های وبای تهران است عزیزم. دوام می‌آوریم عزیزم. با آن گوشه‌های چشمت عزیزم. این همه راه آمده‌ایم عزیزم. اینجا سر یوسف آباد است عزیزم. خیابان بیست و چندم شما دور است یا نزدیک عزیزم. هنوز شیرکاکائو و هلیم نخورده‌ایم عزیزم. من خسته‌ام اما دلم می‌خواهد باز با تو راه بروم عزیزم. در خیابان‌ها و کوچه‌ها. وسط‌های شهر محکم بغلت کنم. مراقب خودت باش عزیزم. صورتت ظریف است عزیزم. باز هم را می‌بینیم عزیزم. جای تو در قلب من است عزیزم. عزیزم. عزیزم. عزیزم. عزیزم.

On Broken Friendships


   دارم روابطم را با مرد بعد از آن طوفان‎ها و خشم‎ها و نفرت‎ها و دعواها بهبود می‎دهم. شاید درست ترش این است که بنویسم بهبود می‎دهیم و نقش مرد را در این بهتر شدن انکار نکنم. حالا دقیقا یادم نیست چند ماه است وارد این بهبوددهی شده‎ایم. شاید چهار ماه یا پنج ماه. خیلی سخت بود و هنوز هم سخت است. آدم وسط دعوا که دارد سنگ روی سنگ می‎گذارد و دیوار چین تلخی و دوری را میسازد فکر نمی‎‏کند ممکن است یک روزی برگردد و بخواهد از زیر این سنگچین بدی سرودی هم برای دیگری بخواند. راستش هنوز دقیقا نمی‎دانم چرا همه چیز دومینووار ویران شد؟ افتاده بودم رو دور ویران کردن و فکر می‎کردم باید ویران کنم تا تمام شود و راحت شوم و نمی‏‎توانستم در یک موقعیت بلاتکلیف حالا صبر کنیم ببینیم شاید درست شد خودم را قرار دهم. تمامش هم کردم. با یک بی‎رحمی خاصی که فقط ممکن است از من در یک شرایطی سر بزند. توییتر و فیسبوک و اینستاگرام و  تلگرام و واتس‎آپ هم در این فرآیند تمام کردن قدرت کاذب می‎دهند. بلاکش کن و تمام شد و  ببین راحت شدی و دیگر هیچ از هم قرار نیست بدانید و  به راحتی کلیک کردن روی یک گزینه همه چیز پاک و تمام شده است. پاک و تمام می‎شود؟ کامل نه. همیشه لکه‎ها و روزنه‎ها و گره‎هایی باقی می‎ماند و چیزهایی مثل یوسف‌آباد، مثل ونک، مثل زیر پل‎کریم خان و مثل داستان حضرت یونس را یادت می‎آورد. نمی‎دانم دقیقا چند ماه با مرد که روزی   بهترین دوستم بود و قلبم برایش می‎تپید قهر بودم. حسابش از دستم در رفته است. نمی‎دانم چقدر طول کشید که ریشه سیاه و بزرگ نفرت در دلم خشکید و حس کردم می‎توانم کمی مهر داشته باشم و دلتنگی. این مهر و دلتنگی را این اواخر کمی بیشتر حس می‎کنم. مثلا آن شب که پای تلفن برگشت گفت قرار بوده تعدیل نیرو شود اما این اتفاق که تمام معادله‎های زندگیش را برهم میزده پیش نیامده و قرار است دو ماه دیگر بماند من در تاریکی اتاق از خوشحالی داد زدم و نفسم بند آمد و گفتم عزیزم عزیزم و بعد شادی‎ام  را این طور برایش توصیف کردم: «دیدی توو کوچه‎ها ریسه می‎بندن، کوچه ریسه‎بندی شده اما هنوز چراغ‎ها خاموشه، یه لحظه‎ای هست که یه کسی یه جایی یه کلیدی رو میزنه و یه دفعه کوچه پر از نور و رنگ میشه. چراغونی میشه و یادمون میره اصلا تاریک و بیرنگ و زشت بود کوچه قبل این لحظه؟ شادی که الان ریخت توو دلم همون لحظه‎ی زدن کلید و روشن شدن تمام ریسه‎ها توو یک لحظه  است» این‎ها را تند تند تعریف می‎کردم و حس می‎کردم چیزی دارد این وسط خودش کم‎کم و بدون زور درست می‎شود و خوشم آمد انگار سنگ سیاهی را از نقطه‎ی ثقل دیوار بدی به درستی کشیده باشی بیرون و حجم عظیمی از ناآشنایی و دوری یک دفعه فرو بریزد و ببینی درخت‎ها آن سوی دیوار گل و شکوفه که نه اما جوانه زده‎اند. مرد دیگر بهترین دوستم نیست. قرار نیست هم باشد. بهترین دوستم حالا کس دیگری است. مرد دیگر کسی نیست که دلم بخواهد تمام ماجراها و فکرهایم را برایش تعریف کنم. دیگر آن کسی نیست که تا دلگیر و غمگین شود برایش طولانی از امید و بهتر شدن بنویسم. اصلا دیگر برایش نمی‌نویسم. از مرد نتوانستم خیلی چیزها را مثل هدیه‎ها و پیاده‎روی‎ها بگیرم اما از مرد نوشته‎هایم را گرفتم. آن جایی را که ساخته بودم و شبیه دفترچه یادداشتی خصوصی برای هم می‎نوشتیم پاک کردم. ناراحت نیستم. آن دوره برای من تمام شده. دیگر چندان هم خودم را درگیر روابط و بحران‏‎های مرد نمی‎کنم. دلم نمیخواهد دوباره حس کنم انرژی مرا بلعیده و با مشکلاتش تمامم کرده است. دلم می‎خواهد دوست ساده بمانیم. بهتر است.  داستان دوست صمیمی داشتن برای من با آخرین دوستی‎ام تمام شده است. حالا یک نفر هست که بهترین و صمیمی‎ترین دوست دنیاست برایم و همین کفایتم می‎کند. تصمیم گرفته‎ام برنگردم عقب. برنگردم و از میان آن سنگ‎ها دنبال خاطره‎ای و آشنایی نگردم. به زخم تازه روی دست‎هایم نمی‎ارزد. شاید این دوستی تازه و ساده همراه خودش چیزهای تازه و ساده هم ساخت. نمی‎دانم. قرار بود این نوشته در ستایش شروع دوباره یک دوستی باشد اما در نهایت تبدیل شد به اینکه بنویسم من از تو با تمام قلبم جدا شدم و دیگر با تمام قلبم برنمی‎گردم و چه بهتر که این جمله‎ها را نخوانی.


یک پنجره برای من کافی‎ست

حفره یا سیاه‎چاله‎ی درون سرم دوباره باز شده و تمامِ رویدادها و اتفاق‎های کوچک و بزرگ و وزن احساسی‎شان را می‎بلعد، فقط آن چند دقیقه‎ی قبل از خواب می‎توانم گاهی به آنچه در طول روز پشت سر گذاشته‎ام فکر کنم و کمی وزن لحظات را حس کنم. در لحظه‎ی روبرو شدن با موقعیت یا رویداد مغز یا ذهنم انگار معلق و خالی است و نمی‎تواند موقعیت را بسنجد. هنوز نمی‎دانم دقیقا چه چیزی تشدید شده است ای.دی.اچ.دی یا اختلال اضطراب؟ چهار ماه است دیگر دارو نمی‎خورم. از یک شبی به بعد تنبلی‎ام آمد و بعد دیگر رهایش کردم. تمرکزم پایین آمده است. نمی‎توانم درست مقاله‎ بخوانم حتی نمی‎توانم ترجمه کنم.  نسخه‎ی نوشته را اشتباه ذخیره می‎کنم، یادم می‎رود نسخه‎ی نهایی را بررسی کنم. سرم از هزاران چیز کوچک پر است که نمی‎توانم جمعشان کنم، شبیه اتاق کوچکی است پر از ذرات معلق غبار، من این ذرات معلق غبار را می‎بینم اما نمی‎توانم در دست بگیرمشان، نیاز دارم پنجره‎ای باز شود و هوای سرم تازه و پاک شود و از این ذرات غبار خلاص شوم و به زندگی‎ام برسم، به زندگی پنهان میانِ کتاب‎ها، پادکست‎ها، سریال‎ها، قدم ‎زدن‎ها، سکوت‎ها و تنهایی‎ها. دو ماه گذشته مدام در محل کارم درگیر شلوغی و جروبحث بین مدیرم و همکار سابقم بوده‎ام، قبل از آن هم تنها تجربه‎ کردن زلزله‎ در قصر شیرین؛ حتی یک هفته نبودن مدیرم و تنهای تنها بودنم در این دفتر نتوانست ذهنم را آرام کند چرا که همان روزها هم ذهنم درگیر چند بحران کاری و شخصی بود، بحران‎های پوچ و بی‎معنی. دلم می‎خواهد از دست مغزم راحت شوم. بتوانم متمرکز کار کنم، کتاب بخوانم. دلم برای کتاب خواندن خیلی تنگ شده است؛  شبیه دلتنگی برای یک دوره‎ی خوب از دست‎رفته. من به این تجربه‎ی غنی زندگی در میان کتاب‎ها برای دوام آوردن نیاز دارم، نیاز دارم حس کنم زندگی برایم پر است. چطور می‎توانم به چنین لحظاتی دوباره برگردم؟ آن پنجره روشن کجا پنهان شده است؟ کدام دست می‎گشایدش و ذهنم را از نور و هوای تازه و پاک لبریز می‎کند؟

Dream until your dreams come true


حالا که فهرست اولیهی نفرات برگزیده اعلام شده و دو هفته‎ی دیگر در جشن اختتامیه در اصفهان برگزیده‎های نهایی اعلام میشوند کم‎کم باور شده که واقعی است، حسی که تا همین دو هفته‎ی پیش چندان برایم پررنگ نبود حالا هیجان‎زده‎ام کرده است. اواخر مهرماه وقتی آدم‎های دور و نزدیک از چپ و راست برایم فراخوان «جایزه جمالزاده» را می‎فرستادند متن فراخوان را می‎خواندم و پیغام را می‎بستم و گمان می‎کردم این بلندپروازی‎ها از من گذشته است و زندگی من حالا خیلی شلوغ‎تر و پراسترستر از آن شده که بتوانم بنشینم و با خیال راحت درباره‎ی اصفهان بنویسم. نیمه‎شبی در شهریور ماه میانه‎ی گریه‎ی تمام‎نشدنی اما خفه در آخرین سفرم به اصفهان تصمیم گرفتم رویاها و امیدهایم را کنار بگذارم، اندوهی که آن شب تجربه کردم آنقدر سیاه و غلیظ و کشدار بود که حس کردم از زندگی خالی شدم آن شب تنها فکری که تسلی‎ام داد این بود که زندگی تا ابد کش نمی‎آید و تمام می‎شود. دو هفته بعد از آن شب و آن سفر وارد یک فضای اداری شدم و پذیرفتم یکی از صدهاهزار کارمند این شهر باشم؛ زندگی یکنواخت و مشخص از هشت صبح تا پنج عصر و دفن کردن رویای نویسنده شدن در دعواهای وحشیانه مردم در اول صبح در شلوغی مترو و ترافیک‎های سر شب میرداماد. دو سه روز مانده به پایان مهلت ارسال آثار تصمیم گرفتم بنویسم، نگاه به جایزه‎ها کردم و صادقانه دیدم پولش خوب است و در کمترین حالت معادل دو ماه حقوق کارمندی من است. تصمیم گرفتم بنویسم نه برای اینکه به خودم ثابت کنم نویسنده‎ام برای اینکه اگر جایزه را ببرم دستم برای رسیدن به یک خواسته‎های نه چندان بزرگی  بازتر می‎شود. مغز و قلب من از اصفهان آکنده است ده سال است دیوانه‎وار عاشق این شهرم، کافی بود وقت بگذارم و ذهنم را جمع کنم و بنویسم، کاری که انجامش دادم و به‎نظرم نوشته‎ی بدی نشد؛ تجربه‎ی جستارنویسی در چند سال گذشته دستم را روان کرده است. آخرین ساعات ارسال آثار اما سایت جایزه از دسترس خارج شد. به خودم آمدم دیدم پای لپ‎تاپم نشستهام و هرچند ثانیه سایت را باز میکنم و مدام چشمم به آخرین ورژن نوشته‎ام است تا زودتر بفرستمش، انگشت‎هام می‎لرزیدند و نگران بودم که اگر نتوانم چه؟شبیه مادری بودم که در ثانیه‎های آخر دست کودکش را گرفته تا با هم به جشن کوچکی بروند و حالا انگار قرار است پشت در بسته بمانند؛ ناکامی.  سایت آن شب برای چند ثانیه‎ای درست شد، نوشته‎ام را فرستادم و کد ثبت هم برایم ارسال شد، صبح روز بعد  هم از ستاد اطلاع‎رسانی پرس‎وجو کردم که نوشته‎ام رسیده است یا نه؟ رسیده بود. خواهش کردم مراقبش باشند گم و گور نشود. دقیقا کلمه‎ی «مراقبت» را به کار بردم. بعد از ارسال سعی کردم فراموشش کنم، در سایت جایزه خبر دادند 1547 نوشته رسیده است و فکر کردم میان آن همه نوشته کلمه‏‎های من دیده نمی‎شوند و مثل همیشه فکر کردم همه از من بهتر مینویسند و بهتر است دلخوش نباشم. یکی دو باری در این یک ماه اما با میم از جایزه حرف زدیم. ازم پرسید اگر برنده شوم با پولش چه می‎کنم؟ پس‎انداز. شرایط زندگی در اینجا اینقدر نامطمئن و آشفته شده که پس‎انداز داشتن بیشتر از هرچیز دیگری فکرم را منسجم می‎کند. یک آخر هفته‎ای اما که آرام و امن بودم در برابر زندگی برایش از این گفتم که خیلی به لحظه‎ی جایزه گرفتن و حتی حرف‎هایی که دلم می‎خواهد بزنم فکر میکنم اما احتمالا حتی اگر برگزیده شوم هم فرصتی نباشد برای حرف زدنم، چون نوبل ادبیات نیست یک جایزه ساده است و من هم مارکز و یوسا نیستم در نهایت کسی هستم که کمی نوشتن بلد است.  از دیروز که اسمم را جزو برگزیدگان اولیه دیدم اما تپش قلب دارم، انگار رویا دوباره بهم برگشته است. دلم می‎خواهد دوباره نویسنده شوم. نویسنده ساده اما خوب. هفته‎ی اول بهمن نتایج اعلام می‎شود، نمی‎دانم می‎روم آن بالا جایزه بگیرم یا نه؟ اما واقعیت این است که بعد از ماه‎ها یک هیجان اصیل را تجربه کردم و زندگی یک دفعه کمی از آن هاله‎ی خاکستری‎اش بیرون آمده و رنگ گرفته است. می‎دانم موقت است، می‎دانم با تمام شدن جایزه و حتی قبل از آن برایم تمام می‎شود و دوباره همه‎چیز برایم کدر و تکراری می‎شود اما حالا هیجان‎زده‎ام. از دیروز سایت جشنواره را مدام نگاه می‎کنم. من یک نفر از آن بیست‎وپنج نفرم و امیدوارم یکی از آن سه برنده هم باشم. امروز صبح نام آن بیست‎وچهارنفر دیگر را درگوگل جستجو کردم، دلم می‎خواست بدانم چه کسانی هستند، بعضی‎هایشان معروفند،سال‎هاست می‎نویسند و کتاب هم دارند این کمی ته دلم را خالی کرده است. هیچچیز نمیدانم. دلم میخواهد زیاد امیدوار نباشم تا بعد سرخورده نشوم اما دلم می‎خواهد جمله‎هایی را که اگر جایزه را ببرم در قلب و مغزم تکرار می‎شوند را بنویسم؛ یادگاری از لحظه‎ی تجربه‎ی دوباره‎ی امید و آرزو: 
«در آخرین سفرم به اصفهان کسی بودم که کارش را از دست داده بود، در آخرین شب آن سفر ساعت‎ها خفه گریه کردم فکر کردم چه خوشبختی بزرگی است که مرگ وجود دارد و زندگی بی‎نهایت نیست و جایی از آن خلاص می‎شویم و بعد فکر کردم رویاهایم تمام شده و باید با واقعیت زمخت زندگی روبه‏رو شوم و زندگی کارمندی را انتخاب کردم و خواستم دیگر هیچ‎وقت نویسنده نشوم و نباشم. حالا بعد از ماه‎ها به اصفهان برگشته‎ام برای جشن تحقق یک رویا. این شهر همیشه آنی برای پیوند من با زندگی دارد، چه خوشبختم اگر دوباره رویاها به من بازگردند، هرچند کم‎جان. من از کلماتی که برای اصفهان نوشتم همین را می‎خواهم.»