یک پنجره برای من کافی‎ست

حفره یا سیاه‎چاله‎ی درون سرم دوباره باز شده و تمامِ رویدادها و اتفاق‎های کوچک و بزرگ و وزن احساسی‎شان را می‎بلعد، فقط آن چند دقیقه‎ی قبل از خواب می‎توانم گاهی به آنچه در طول روز پشت سر گذاشته‎ام فکر کنم و کمی وزن لحظات را حس کنم. در لحظه‎ی روبرو شدن با موقعیت یا رویداد مغز یا ذهنم انگار معلق و خالی است و نمی‎تواند موقعیت را بسنجد. هنوز نمی‎دانم دقیقا چه چیزی تشدید شده است ای.دی.اچ.دی یا اختلال اضطراب؟ چهار ماه است دیگر دارو نمی‎خورم. از یک شبی به بعد تنبلی‎ام آمد و بعد دیگر رهایش کردم. تمرکزم پایین آمده است. نمی‎توانم درست مقاله‎ بخوانم حتی نمی‎توانم ترجمه کنم.  نسخه‎ی نوشته را اشتباه ذخیره می‎کنم، یادم می‎رود نسخه‎ی نهایی را بررسی کنم. سرم از هزاران چیز کوچک پر است که نمی‎توانم جمعشان کنم، شبیه اتاق کوچکی است پر از ذرات معلق غبار، من این ذرات معلق غبار را می‎بینم اما نمی‎توانم در دست بگیرمشان، نیاز دارم پنجره‎ای باز شود و هوای سرم تازه و پاک شود و از این ذرات غبار خلاص شوم و به زندگی‎ام برسم، به زندگی پنهان میانِ کتاب‎ها، پادکست‎ها، سریال‎ها، قدم ‎زدن‎ها، سکوت‎ها و تنهایی‎ها. دو ماه گذشته مدام در محل کارم درگیر شلوغی و جروبحث بین مدیرم و همکار سابقم بوده‎ام، قبل از آن هم تنها تجربه‎ کردن زلزله‎ در قصر شیرین؛ حتی یک هفته نبودن مدیرم و تنهای تنها بودنم در این دفتر نتوانست ذهنم را آرام کند چرا که همان روزها هم ذهنم درگیر چند بحران کاری و شخصی بود، بحران‎های پوچ و بی‎معنی. دلم می‎خواهد از دست مغزم راحت شوم. بتوانم متمرکز کار کنم، کتاب بخوانم. دلم برای کتاب خواندن خیلی تنگ شده است؛  شبیه دلتنگی برای یک دوره‎ی خوب از دست‎رفته. من به این تجربه‎ی غنی زندگی در میان کتاب‎ها برای دوام آوردن نیاز دارم، نیاز دارم حس کنم زندگی برایم پر است. چطور می‎توانم به چنین لحظاتی دوباره برگردم؟ آن پنجره روشن کجا پنهان شده است؟ کدام دست می‎گشایدش و ذهنم را از نور و هوای تازه و پاک لبریز می‎کند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر