که لبت دوام ما بود


تابستان است؛ گرم و طولانی. بیکار شده‎ام و از سفر اصفهان تازه برگشته‎ام. یک ماه است دارو مصرف می‎کنم. هنوز نمی‎دانم چقدر واقعا دارو رویم جواب داده و چقدر خیال می‎کنم به خاطر آن 20 میلی‎گرم صورتی و یک چهارم سفید بهتر شده‎ام. خیلی چیزها شبیه پارسال است؛ مثل بیکاری و سفر اصفهان و گرمای کلافه‎کننده. چیزهای مهمی اما تغییر کرده مثل خود من، زندگی و آدم‎ها و رابطه‎ها. آرام‎تر و شادتر نیستم؛ پوچ‎ترم. انگار توانسته‎ام برای چند ثانیه به چشم‎های خالی زندگی نگاه کنم و بفهمم پنجاه سال دیگر نهایتا همه‎چیز برایم تمام می‎شود و این فکر تمام شدن تسلی‎ام می‎دهد. دلم دیگر رویاهای بزرگ نمی‎خواهد. می‎خواهم بتوانم دوام بیاورم. کتاب بخوانم. صورت او را قبل از خواب ببوسم. آفتاب کم‎روی پاییز و باران بهار را چند بار دیگر ببینم. گریه‎هایم به خاطر بیکاری تمام شده. دستِ من کوچک و لرزان است و همه‎ی زندگی مثل دانه‎های سرگردان شن از میان انگشت‎های باریکم می‎ریزد. می‎دانم باز هم کار پیدا می‎کنم و صبح‎ها و عصرها در شلوغی تن ِ آدم‎ها در خیابان و مترو سرگیجه می‎گیرم و فکر می‎کنم اگر لازم نبود کار کنم حتما نویسنده‎ی موفقی می‎شدم. حالا که به تابستان گذشته نگاه می‏کنم می‎بینم چقدر تمنای حضور آدم‎ها در زندگی‎ام کمتر شده است. دیگر برای معاشرت خودم را به دری و به دیواری نمی‎کوبم. دلم هم دیگر چندان برای آدم‎های معمولی تنگ نمی‎شود. افسرده نیستم. روان‎درمانگرم گفت قوی‎تر شده‎ام اما خودم احساسم این است سردتر شده‎ام و توانم را برای به چنگ آوردن از دست داده‎ام. خیلی دلم می‎خواهد باز هم توانایی کتاب خواندن را به دست بیاورم. بتوانم ساعت‎ها از واقعیت فاصله بگیرم و در میانِ صفحات گم بشم. جهان دلپذیر من آنجاست. میان داستان‎ها دلم می‎شکند اما تبدیل به زخم و کینه روی قلبم نمی‎شود. از این خوشم می‎آید. چه وزنه‎هایی روی قلبم است. یک وزنه، ایمیل عذرخواهی یکی از نزدیک‎ترین دوستانم و جواب برنده‎ی من که «برایم مرده‏‎ای و هیچ آرزوی خوبی برایت ندارم.» چطور این دو جمله را نوشته‎ام و بعد گوشی را برای چندین ساعت کنار گذاشتم و دیگر حتی دلم هم برای هیچ لحظه‎ی درخشانی تنگ نشد؟ وزنه‎ی دیگر آخرین شبِ اصفهان و آن گریه‎ی سه ساعته در تاریکی در پناهِ تنِ میم. صورت خیس و نفس بریده و آسمان کویری اصفهان در بهار خواب با ستاره‎های نزدیک و درشت. آن شب آنقدر توانستم اشک بریزم که فکر می‎‎کنم دلم از زندگی کنده و خالی شد. شمایل میم در آن شب در تاریکی و سکوت تصویری است که تا زیر خاک هم با خودم می‎برم. از عوارض داروهایم یکی هم خشکی دهان است. دهانم خشک است همیشه. حوصله‎ی حرف زدن ندارم اما دلم می‎خواهد بتوانم بخوانم و با همین لب‎های کوچک و خشک و لرزانم تا زنده‎ام صورت و دستان میم را ببوسم. این نسخه‎ی دوام من است.




۱ نظر:

  1. هی روز‌های روز سر میزدم به وبلاگت، هی با اینکه برام فیلتر شد اینجا وی‌پی‌انو روشن میکردم و دوباره سر میزدم برای یه نوشته جدیدت. که نبود البته.. کلی منتظرت بودم.
    از اون "خوب شد اومدی" های واقعنیش. :)

    پاسخحذف