به وسعت بلعیدن ابری کوچک

Photo by Jordi on Unsplash

تا حدودی پشمک اسم مسخره‌ای‌ست برای این حجم تکه‌ابری که از آسمان افتاده و چسبیده به نوک این چوبِ توی دست‌ام. حظ بصری می‌دهد به من و خیال می‌کنم یک قِسم خوبی از دنیا را برای خودم جدا کرده‌ام. یاد کودکی‌ها می‌افتم با پشمک، وقتی روبه‌روی مدرسه‌مان -شهیدرجایی- بساط پشمک به‌راه بود و من، محمد و دخترهای شیفت عصر مدرسه همه به صف بودند برای خریدش. وقتی پشمک می‌خرم حس می‌کنم هنوز فرصت دارم؛ بین این همه شلوغی که خیلی زود به سراغم آمدند و گاهی حس می‌کنم شوق‌هایم و ذوق‌های دورم را به کل از دست داده‌ام، چیزی هرچند کوچک به من یادآوری می‌کند من، آن آدم سابق، آن خوش‌حال و امیدوار به فردا، هنوز هم گوشه‌ای هست که می‌شود گاهی رفت به سراغ‌اش. همین‌که متوجه می‌شم هنوز بُعد خوب من زنده‌ است، خوش‌حال می‌شوم. پشمک بامزه و فانتزی است. سختی خوردن‌اش، زندگی‌ام را به همان اندازه، همان‌قدر کوچک، ساده‌تر می‌کند. هربار که تکه‌ای را با دست‌ام جدا می‌کنم، تکه‌ای را به همان اندازه، همان‌قدر کوچک از تلخی‌ها جدا می‌کنم و بیرون می‌ریزم و می‌بلعم یک حجم کوچکی از سپیدی و شیرینی را. هوایی می‌شوم اصلاً، دوست دارم مثل قبل‌ترها، مثل آن وقت‌های سابق‌ام شروع کنم به عاشقانه نوشتن، از تو نوشتن و پیوند دادن تمام زیبایی‌های عالم، از ریز و درشت‌اش به تو، همان‌گونه که لایقی. همان‌گونه معصوم و خواستنی که بودی و هنوز هستی در دل‌ام، در یک گوشه‌ی دنج و محفوظ.

۱ نظر: