Hello darkness my old friend




هفتهی دیگر میشود یک سال و به نظر میآید گذشت این چهار فصل مجابم کرده که حالا به جای تکهتکه حرف زدن ازش در شرایط مختلف، یکباره بنویسمش. امیدم هم این است که باور کنم نوشتن برایم به سطح رهاسازی رسیده است. یک زمانی نوشتن از تلنبارِ ناکامیهای پشت سرم انگار بستن سنگهای سنگین به پایم آن هم درست در لحظهی غرق شدن بود که با شتاب عجیبی هولم میداد در تاریکیها. حالا اما اوضاع دارد عوض میشود هر بار که مینویسم و دقیق مینویسم حس میکنم سنگی از پایم باز میشود. هنوز زیر آبم اما دست و پا زدن برایم راحتتر شده است. حداقل.
سال گذشته درگیر پنیک اتک بودم. جملهای که نوشتم از شدت کوتاهی و صراحت شبیه اعتراف است شاید چون هنوز گاهی خجالت میکشم دربارهش با دیگران حرف بزنم، هنوز آنچنان که باید در برابر تصویر ذهنیشان از من وقتی میگویم چندین بار در هفته دچار پنیک اتک میشدهام قوی نیستم. گاهی پنهانش میکنم چون شبیه آدمهای ضعیف و آسیبپذیر نشانم میدهد. اما واقعیت جنگ چهارماههی تن به تن من با پنیک اتک است. جنگی که هنوز هم در خفا ادامه دارد.

هر بار از پنیک اتک حرف میزنم چشمهام خیس میشود. مدام میگویم ترسناکترین چیزی است که در زندگیام تجربه کردهام. با افسردگی که تجربه‏اش کرده‏ام و میکنم تفاوت دارد. در افسردگی غم غالب است. ساعتهای طولانی میافتی روی تخت و به جریان پرشور زندگی فکر میکنی که آن بیرون جاری است اما نمیتوانی بلند شوی و جزئی از موج زندگی باشی. حس می‎‎کنی رها شدهای و وجودت از شوری که دیگران از آن بینصیب نماندهاند خالی است. ذهن و تن در رکودند و مدام قلب و مغزت خالی و خالیتر میشود. پنیک اتک کوچکترین شباهتی به افسردگی ندارد.

 اگر افسردگی را با سگ سیاه در خودفرورفتهای میشناسیم که همه جا دنبالمان میآید و با چشمهای غمگینش مدام عمر کوتاه شادی و شورمان را میپاید پنیک اتک شبیه یک گاو وحشی است که هجوم میآورد تا بدرد و تکهتکه کند. جنگ بین مغز و تن است. احساس غم کمکم در مغز و قلب مثل آبهای سیاه بالا میآیند. تصور اولیه ازش یک غمِ زودگذر است اما به یک ساعت نرسیده بدن وارد بازی میشود.

حس میکردم گردابی از گریه در دل و روده‎‎ام میپیچد، قلبم را میچسبد، تا گلویم بالا میآید باز فروکش میکند و دوباره چند ثانیهی بعد بدنم جنگش را شروع میکرد. مدام در تاریکی اتاق راه میرفتم و دستم را میگذاشتم روی شکمم و فکر میکردم اگر هر چه سریعتر این گریه را بالا بیاورم میتوانم زنده بمانم. واقعیت این است در لحظههای بسیاری از پنیکاتک مطمئن بودم که میمیرم، قلبم میایستد و بدنم از هم میپاشد. تمامِ شبهایی که صورتم را میگرفتم زیر آب سرد به خودم میگفتم باید بتوانم نفس بکشم تا نمیرم. صبح و شب هر بار منتظرش بودم که سراغم بیاید و آنقدر پیچیده بود که سخت یاد گرفتم کنترلش کنم و آسیب نبینم. فقط یادم مانده که پارسال در آن ماههای کشدار بیکاری و بیپولی امید رسیدن به بهار امسال خیلی برایم بعید بود اما رسیدم. کار پیدا کردم. حقوق گرفتم. نجات پیدا کردم.

حالا که دست و پایم از لزج چسبناک و کثیف پارسال کمی درآمده بهتر میتوانم نگاهش کنم و بفهممش. برای من شرایط کاتالیزورِ حملهی پنیک بود اما آنچه که واقعا مسببش است ژنی است که از مادرم و خانواده‏اش بهم رسیده؛ در کنار صورت ظریف و موهای روشنم. دانستنِ همین خیلی سخت بود. اما طبیعت همیشه هم مادرِ مهربان نیست. یاد میگیرم کمکم که با نترسیدن کنترلش کنم. جلسهی قبل از تعطیلات به شین (رواندرمانگرم) گفتم در دو هفتهی گذشته در مکانهای عمومی و شبها قبل از خواب باز بیدلیل گریه میکنم. برایش تعریف کردم صدا و خنکای کولر آبی، تاریکی شبها که انگار همه چیز را غمگینتر میکند و حتی ماهی که ناقص یا کامل میتوانم از تختم در آن دورِ آسمان ببینم مدام یاد تابستان گذشته را در مغزم زنده میکنند. بهش گفتم از برگشتنِ پنیک میترسم. شین ترسم را نوازش نکرد. بهم گفت بپذیرمش. همیشه هست. نمیتوانم نابودش کنم. فقط نباید بهش ببازم. زیستن با یک گاو وحشی در میدان زندگی. نفس به نفس. باید سعی کنم از تنِ وحشیاش بگریزم و زیر دست و پاهایش له نشوم. جنگی طولانی و سخت اما ممکن.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر