من در نیمهی تاریک حیاتام کِز کردهام. در این عزلتگزینی مغموم، مدام تلاش کردهام به خود بگویم زندگی همیشه ترکیبی از رنگهاست و خواستهام آن آبی آسمان بهار و سبزها و قرمز شاد را در همهی اطراف زندگیام پیدا کنم. با این همه موفق نبودهام و صد حیف! صد حیف که من اینک در تاریکی انباشتهی اطرافم و در خلأ نوری که رنگها را نشانم دهد، گردی از سیاهی بر همهی پیرامون نشسته و تصویر من از اطرافم به عکسهای سیاه و سفید ناشاد میماند. من در رابطه و تعاملام، در پی آن نور بودم. میخواستم نوری بر حیاتام تابیدن بگیرد و آن همه رنگ شاد پنهان ِدر سایه را کشف کنم. میخواستم با تو، آن روی خوب خودم را که هیچوقت ندیده بودم، پیدا کنم. و مگر اینطور نیست؟ مگر نه اینکه در رابطه است که آدمی معنی پیدا میکند و انسان منفرد، خالی از محیط و فارغ از جامعه، نمیتواند خوب یا بد باشد؟ و مگر جز این است که در هر تعاملی، هرکس بخشی از خویشتن را به فراخور آن برخوردها بروز میدهد؟ من هم میخواستم در رابطهی خودم با تو، تو را کسی بیابم که خوبیها را از من بیرون میکشد و مرا فردی بهتر از آنچه خود میشناختم سازد. دلم میخواست نیمهی شاد من جلوه کند و تو، آیداگونه، کاشف فروتن بُعد شاعرم باشی. میخواستم از اینکه با توأم راضی باشم و رضایت، معنای رابطهام باشد. دلم میخواست تو را سلمی بنامم؛ تو را که آورندهی سلم و آرام زندگیام میشدی. نشدی ولی. چون معلمی بد، ذوق را کشتی و عشق را در سطور کتابهای قصه محصور کردی. خُلق ناخوشات و لغات سخت داستانهای رواییات اذیتم کرد و مرا منتظر پایان این تعذیب که آخر کی این زنگ به صدا در میآید؟ و کی میتوان از تو گریخت و به جایی تازه پناه آورد؟ با تو آن روی دیگر من جلوهگر شد. رویی که نمیشناختماش؛ غمگین و فسرده و عصبی که گاهی میاندیشم این اژدها را چگونه میتوان در بند کرد؟ از این غول عظیم خشم چگونه میتوان به سلامت جان به در برد؟ سلمایی که میخواستم نوید سلامت باشد، به گریختن از مرگ راضیام کرده و این مرا میترساند. میترساندم هر روز و شب که مبادا به این سیاهی و عزلتگزینیام عادت کنم. به ندیدن رنگها خو بگیرم و از نور برنجم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر