نشاط این بهارم بی گل رویت چه کار آید

بعد به خودم اومدم و دیدم چند روزه دوباره مدام دارم گریه میکنم. بیدار میشم و گریه میکنم. از خانه کار میکنم و گریه میکنم. چای می‏خورم و گریه میکنم. دراز میکشم و به صدای پرندهها گوش میدهم و گریه میکنم. پتو را میپیچم دور خودم و سرم را فشار میدهم داخل بالشت و گریه میکنم. در تاریکی مینشینم روی تخت و میزنم روی حروف و گریه میکنم. انگار شخصیت یک فیلم خیلی غمگینم. از آنها که مثلا در یک لحظه تمام زندگی و کس‎‎وکارشان را از دست دادهاند. مثلا ژولی فیلم آبی کیشلوفسکیام. شاید دلتنگ میمام. بیشتر از دو هفته است هم را ندیدهایم. وقتی طولانی نمیبینمش یادم میرود که خوشبختم و زندگی را دوست دارم. یادم میرود که پلهها را به خاطر لحظهای بالا میدوم که درب را قبل رسیدنم باز میکند و بهم لبخند می‏زند و دستانش را باز میکند تا به محض وارد شدن بغلم کند و ببوسدم. دلم برای صورتش خیلی تنگ شده است. برای گوشهی چشمهایش که موقع دقیق حرف زدن جمعشان میکند. یا حالت انگشتانش موقعی که سیگار میکشد. از نودوشش درآمدهام اما انگار هنوز دست و پایم را گرفته. چه قدر از زندگی ترسیدم پارسال. نشسته بودم روی نیمکت پارک خانه هنرمندان و داشتم با دوست تازهام که آن موقع هنوز دوستم نبود و اما الان انگار دوستیم حرف میزدم. هوا نیمه ابری بود و زمین فوتبال بچهها خالی بود و گربهای آن طرف زمین روی چمنهای خیس بازی میکرد و سبز درختان سبز تازه و روشن اول بهار بود و پشت سرمان دو دختر خیلی جوان سازدهنی و ویولون میزدند و منم داشتم سعی میکردم یک حرفی پیدا کنم تا به الف بزنم. گفتم بهش بدی من این است که در زندگی که مدام دگرگون میشود و ثابت نمیماند دنبال ثباتم. بعد یک سری حرفهای بی‏ربط و باربط زدیم و کمکم انگار صمیمی شدیم. ساعت حدود شش. نشسته بودم کف زمین پارک خانه هنرمندان و بچهها آمده بودند در زمین فوتبال و گربه رفته بود اما هنوز آسمان ابر بود و سبز درختان جوان و صدای ساز دهنی و ویولون میآمد و داشتم برای الف میگفتم که تجربهی پنیک اتک نسبتم را با زندگی چه قدر تغییر داد. بعد دلم میخواست یکی ازم فیلم میگرفت. دلم میخواست زبان تنم را وقتی صریح از خودم حرف میزنم ببینم. یک بغضی هم مدام میآمد پشت گلوم و میخوردمش و الف یک جوری با شیشهی آب معدنی سرش را گرم کرده بود که انگار مکعب روبیک است. خیلی حرف زدم. خیلیهایش را یادم هست اما دلم نمیخواهد بنویسمشان. یکی را یادم هست و دلم میخواهد بنویسم. داشتم میگفتم چه قدر در لحظههای حمله تنها بودم و ترسیده و بعد گفتم آن تابستان مرگبار برگشتم به ادبیات. یا حداقل فکر کردم باید برگردم به ادبیات. ادبیات انگار صدایم میکند و میگوید: « بیا عزیزم. من بلدم آرامت کنم بدون اینکه ازم بخواهی. بذار نشانت بدم که تو در این تنهایی تنها نبودی. بزرگترین تسلی روی کرهی زمین. بیا عزیزم. بیا اینجا».

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر