در نهضت عظیم دو بازویش من گریه‎ام گرفته که آخر آخر چرا پرنده به دنیا نیامدم

آن اوایل که با هم آشنا شده بودیم چند باری بهم گفت که ظرافت صورتم و حالت لبها  و چانهام مرا شبیه پرندهها میکند و حتی چندباری هم صدایم کرده بود «پرندهی من». برای من خطاب دلنشینی بود. هولم میداد در دنیای قصهها. میتوانستم با همین ترکیب «پرندهی من» داستان بنویسم و تصویر بسازم. مثلا خیال کنم پرندهی کوچکی هستم که بر شانههای او زندگی میکنم و از دستانِ او دانه تک میزنم. پنجشنبه شد بیستویک روز که هم را ندیده بودیم. برای من خیلی طولانیتر از بیستویک روز گذشت. شبیه یک فصل کشدار کلافهکننده.پنجشنبهها نیمه وقتم. از هشت و نیم صبح تا دوازده و نیم ظهر. از شش صبح که چشمم را باز کردم دلم رفته بود در ساعت یک و نیم ظهر و آنجا میتپید. اگر مثل هر پنجشنبه رأس دوازدهونیم بیرون بزنم و به قطار برسم و به ترافیک خیابان منتهی به خانهاش نخورم. راس یک و نیم راه پلهها را دویدهام بالا و همچنان که نفسنفس میزنم قبل از اینکه با انگشتانم بکوبم به درب خودش درب را باز میکند و من لبخند میزنم و یادم میآید که یکبار گفته بود همیشه صدای پا و نفسهایم را قبل رسیدنم میشنود و میشناسد. چهار ساعت سر کار بودن اندازهی چهل ساعت گذشت. نیمفاصله زدم. غلطهای املایی را درست کردم. علامت سجاوندی را در جای دقیق گذاشتم. رفتم در بالکن سیگار کشیدم. برگشتم پشت میز. آنقدر رفتم و برگشتم که ساعت در دوازدهونیم قرار گرفت. مثل یک پرنده از محل کارم بیرون زدم. آن روز شبیهترین حالت را به یک پرنده داشتم. کوچک و بیقرار. جریان هوا را میان موهایم حس میکردم. روی پل هوایی بزرگ نزدیک خانهاش میدان آزادی و پرچمهای رقصان در باد را نگاه میکردم و با خودم خواندم: «ای کاش من هم پرنده بودم با شادمانی پر میگشودم». اگر زود تاکسی گیرم بیاید. اگر این خیابانِ بلند شلوغ این بار ترافیک نداشته باشد. اگر در خیابان به کسی نخورم. اگر کسی ازم آدرس نپرسد. اگر تلفن همراهم بدموقع زنگ نخورد. من یک و بیست و هشت دقیقه دارم کوچه را با شوق تند تند راه میروم و یک بیستونه دقیقه در راه پله میدوم و یک و سی دقیقه درب را باز کرده. بعد از بیست و یک روز. من بند کفشم را باز میکنم و او کیفم را از شانهام برمیدارد. قدم میگذارم داخل خانه. درب را میبندم. بغلم میکند و گونهام را میبوسد. بغلم کرد و گونهام را بوسید. دیدم که برای دقیقههای طولانی بی توجه به کلافگی از گرما و دویدن در خیابان محکم بغلش گرفتهام. انگار خانه فرودگاه، راهآهن، ترمینال باشد. انگار خانه هرجایی از دنیا باشدکه در آن مسافری, عزیزِ راه دوری به تکهی تنش میرسد. تکهی تنی به منتظرش میرسد. مثل یک پرنده چسبیده بودم به سینهاش و مطمئنم صدای قلبم را میشنید. در ساعت یک و نیم بعدازظهر ماه اول بهار.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر