جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد


هفت روز پیش دقیقا همین ساعتها آخر جلسهی اول شین (رواندرمانگرم) نظرم را دربارهی دارودرمانی برای کنترل اختلال اضطرابم پرسید؛ دست و پایم را جمع کردم و گفتم که دوست ندارم. بعد سعی کردم برایش پشت هم جملههایی ردیف کنم و از این بگویم که آنقدر زندگی را دوست دارم که دلم نمیخواهد در برابرش کرخت و گیج باشم. دوست دارم هوشیار باشم و زندگی را بکشم درونم و ترجیحم این است خودم بتوانم اختلالم را کنترل کنم تا چند قرص کوچک رنگی. جوابش به خطابهی غرای شخصی من یک جملهی کوتاه و ساده بود: «پس تا میتونی راه برو». قرار است هشتاد هزار تومن بدهم برای همین تک جملهای که شنیدم؟

پارسال با میم رفتیم جشنوارهی جهانی فیلم فجر. سالهاست اهل فیلم دیدن نیستم. اما جشنواره را دوست داشتم چون میتوانستم با میم مدام در کل چهارسو چرخ بزنیم، در بالکن دلبازش با تهرانی در زیر پا سیگار بکشیم، کنار هم نهار بخوریم و در تاریکی سالن و در لحظههای دراماتیک فیلم دستانش را بگیرم و آرام فشار دهم. امسال هم قرار است برویم. ثبتنام کرده بودم و کد تخفیف گرفته بودم و منتظر بودم سایت باز شود تا صندلی دونفرهمان را انتخاب کنم. وسط کار کردن و جملهها را تمیز کردن و نیمفاصله زدنها میم پیغام میدهد سایت باز شده و برای پنجشنبه ظهر بلیت یک فیلمی را بخرم تا با هم برویم. نمیتوانم وارد بخش فروش بلیت شوم؛ پسوردم را یادم رفته است. گیج میشوم و نمیدانم باید چه کار کنم. حتی نمیدانم کدام قسمت سایت میتوانم برای ریکاوری پسوردم تلاش کنم. استرس دارد شروع میشود و عدم تمرکز و قفل شدن مغز سادهترین نشانههایش است. از آن طرف شهر میمِ طفلک دارد سعی میکند کمکم کند. حتی بهش پسورد جیمیلم را میدهم که خودش کار ریکاوری پسوردم را انجام دهد. موقع دادن پسورد جیمیلم به نامههای عاشقانهی زیادی فکر میکنم که در جیمیلم وجود دارد. کمکم دارد دهانم تلخ میشود نه به خاطر اینکه شاید میم به فرض محال در جیمیلم سرک بکشد بیشتر چون حس میکنم دارم جشنوارهی امسال را از دست میدهم. کنار میم بودن را.

میم میگرن دارد. تنها زندگی می‎‎کند. برای دوستدخترش که من باشم و درگیر اختلال اضطرابم همین دو گزینه کافی است که مدام نگران میم باشم. با اینکه یکی از عاقلترین و مستقلترین آدمهایی است که دیدهام. از سر کار که بیرون میزنم با اینکه بابت جشنواره و بلیت نگرفتن خیلی عصبیام اما از گلفروش دمِ میدان رسالت یک دسته گل میگیرم که بروم پیش میم. داخل مترو کمکم دستهایم شروع به لرزیدن کرده و دارم مدام به میم اصرار میکنم یک راهی پیدا کند.

تا رسیدن به میم یک ساعت فاصله است. همه جا شلوغ است و حس خفگی دارم. دلم میخواهد به یک کتابی فکر کنم که خیلی از زمان خواندنش گذشته و سعی کنم نویسنده و ماجرای کتاب را به یاد بیاورم. تمرین خودساختهام است برای افزایش تمرکزم. از موراکامی خیلی خوشم میآید. یک کتابی دارد به اسم «از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم» خودش صفحهی آخر کتاب مینویسد که عنوان کتاب را از ریموند کارور نویسندهی محبوبش وام گرفته؛ «از عشق که حرف میزنم از چه حرف میزنم»، کتاب داستان نیست. مجموعه نوشتارهای کوتاه و بلندی است از دویدن. از این میگوید که چطور تمرین و انجام پیوستهی دویدن در طول این سالها تن و روانش را تربیت کرده و در نویسنده شدنش بیتاثیر نبوده است. از دوستپسر اولم که جدا شدم. بیپولتر از آن بودم که بتوانم بروم پیش رواندرمانگر. کتاب را خریدم و خواندم و یک سال تمام مدام راه رفتم تا توانستم ترومای جداییمان را هضم کنم. بیست و سه ساله بودم و دلم هم می‎خواست نویسنده شوم. ده سال زودتر از زمانی که موراکامی نوشتن را شروع کرده بود. سی و سه سالگی. کتاب برای من کتابِ درمانی است. آن روز که شین رواندرمانگرم بهم راه رفتن را پیشنهاد داد اسم کتاب یادم نیامد. فقط بهش گفتم که اسبم. مدام میدوم و راه میروم. گفت: «این دفعه اسب بهتری باش پس. اسب مسابقه.» و خندیدیم.

از تاکسی پیاده میشوم. میوه میخرم. از خیابان رد میشوم. کوچهی بلند را تا انتها میروم. در طبقهی سوم آخرین خانهی این کوچه میم زندگی می‎کند. در حیاط را باز میکند. در راه پلهها مثل همیشه میدوم و مثل همیشه میم در آپارتمان را قبل از رسیدنم باز میکند. صورت و حالت بدنم عصبی است. گل و میوه را از دستم میگیرد. گونه‎‎ام را میبوسد. کمکم میکند مانتو و شالم را دربیاورم. مینشینم پای لپتاپ میم. باز هم نمیتوانم بلیت بخرم. زنگ میزنم به شمارههای پشتیبانی باز هم نمیتوانم بلیت بخرم. میم دارد ظرف میشورد و چای دم میکند. من دراز کشیدهام وسط پذیرایی و به بازی آرسنال  نیوکاسل مثلا نگاه میکنم اما حالا اضطراب یک بغض است که دارد کمکم در گلویم بزرگ میشود. مثل یک تودهی بدخیم.

ده دقیقهی بعد دارم بلند بلند و از ته دل گریه میکنم که چرا نمیتوانم بلیت بخرم. وسط گریه توضیح میدهم که ثبتنام را درست انجام دادهام و کد تخفیف جشنواره را وارد کردهام. چرا توضیح میدهم؟ میم طفلک که اصلا حرفی نزده، گفت اگر هم نشد آزاد برایم بلیت میخرد. من ولی چون اضطراب دارم دچار احساس ناامنی شدهام و دارم الکی از خودم بهخاطر هیچ دفاع میکنم. احساس ناامیدی میکنم. حدود شش دقیقه انفجار گریهام طول میکشد. بغلم میکند. اشکم را با دستانش پاک میکند و میبوسدم. چند دقیقهی بعد دارم چای با شکلات Merci می‏خورم و از خاطراتم از زمان آلن شیرر در نیوکاسل میگویم و دیگر گریه نمیکنم.

 نیم ساعت بعد با میم میرویم بیرون که سیگار بخریم و بروم خانه. برای میم یک پیراهن چهارخانهی سورمهای خیلی قشنگ و برای خودم یک پیراهن کوتاه سفید و مشکی میخرم. در این خیابان شلوغ حالا حالم خوب است چون میم کنارم است و هوا خنک است و هم را دوست داریم.

شب میم پیغام میدهد که ته دلش خالی است. گریه کردنم غمگینش میکند. به نظرش کار و خانوادهی خوب دارم. جوان و قشنگم و نباید این قدر غمگین باشم. درست میگوید. اگر یک روز از این افتوخیزهای روحیام خسته شود و ترکم کند چه؟ دلم میخواهد خودم را بچسبانم به گرمی تن میم. دلم میخواهد بروم داخل دل میم و خالی دلش را پر کنم.

من ویراستارم و سر و کارم با نرمافزار Word است. سالهاست. امروز برای بار دوم Ctrl+S را فراموش کردم و متنی که حدود سه ساعت رویش کار کرده بودم از دست رفت.  عصبی شدم و حس خفگی داشتم. صدایم هم کمی رفت بالا. حتی انگشتانم لرزید و حس کردم نمیتوانم دوباره انجامش دهم. اینها نمونههای کوچکیاند از درگیری با اختلال اضطراب.

عصر است. متن را دوباره انجام داده‌ام. تلخی از دهانم رفته و انگشتانم هم نمیلرزند  و حتی با همکارم هم که با من خیلی فرق دارد توانستهام ارتباط برقرار کنم. میم پیغام میدهد که چند ساعت با پیشتبانی سر و کله زده و حالا میتوانم با هم برویم جشنواره. بیرون باران بند آمده است.

داخل مترو نشستهام و دارم به یک ریمیکسی از شجریان و آرنالدز گوش میدهم. خیلی خوب است. حالم خوب است. یک ایستگاه زودتر پیاده میشوم تا کمی قدم بزنم. همه چیز شسته و تمیز و زیباست. کنار بزرگراه یک زمین سبز بزرگ است. واردش میشوم. انگار نه یک زمین ساده کنار بزرگراه که به چشم من دشت بیکران بهار است. روی چمنها و شبدرهای خیس راه میروم. همه جا خلوت است. حس میکنم داخل یکی از آن سکانسهای طلایی فیلمهای ترنس مالیکام. به سبزی آرام پیش رویم خیره میشوم و حس میکنم من خیلی زندگی را دوست دارم. میم را. مادرم را. کتابهایم را. شجریان را. سعدی را. فصل بهار را.


۱ نظر:

  1. چقدر این چرخه ها توی زندگیای همه‌مون زیاد شده. از اوج به ته چاه و دوباره به اوج.اوج که نه شاید همون در حد روی سطح آب برای نفس گرفتن دوباره و دوباره رفتن تا تاریک‌ترین جاهای چاه‌.

    پاسخحذف