ارتباطم را با خانه از دست داده ام؛ این پررنگترین نکته ای است که در این دو هفته قرنطینه فهمیده ام. سالهاست زندگی همیشه برای من جایی در بیرون از خانه جریان داشته است. کار، ورزش، تفریح، مهمانی، گشت و گذار، همه را در جایی غیر از خانه تجربه کرده ام. خانه جایی بوده که شبها رسیده ام، دوش گرفته ام، میوه خورده ام، خوابیده ام. ذهنم از تصویر تمرین کردن و کار کردن و نوشتن در خانه خالی است، خانه جایی است برای دراز کشیدن روی تخت و کتاب الکترونیک خواندن. راستش توی ذوقم خورده است، فکر نمیکردم ذهنم تا این حد وابسته به مکانها و اشیاء و افراد باشد. فکر میکردم اگر جنگ شود، قحطی بیاید و قرنطینه هم شود من از آن آدمهایی هستم که روتین زندگی ام را پیش میبرم و جدا از فضای بیرون و امکاناتش آمادهی یک زندگی کاملم، حالا اما به کل می بینم فلج شده ام و ساده ترین روتین هایم هم متزلزل شده اند؛ صبحها باید دو تا قرص بخورم، سرکار که میرفتم بعد از صبحانه یک لیوان بزرگ آب میاوردم بالا کنار دستم میگذاشتم و اول قرص ها را می خوردم حالا اما یادم می رود؛ دو سه روز دارو را یادم رفت و سرگیجه گرفته بودم حالا خودم را مقید کرده ام لنگ ظهر که از خواب بیدار میشوم حتما دارو را بخورم؛ چرا این اتفاق افتاده است؟ چون ذهنم از تصویر این روتین صبحگاهی مصرف دارو در خانه خالی است. خودم هر بار به این مسئله فکر میکنم تعجب میکنم؛ یعنی باورم نمیشود. نمیدانم شاید هم تنبل و افسردهام و دارم بهانه تراشی میکنم. تمام دو هفته گذشته سعی کردم خودم را به خانه متصل کنم؛ به صبحها و ظهرها و عصرهایش. بیشتر از انگیزه نیاز به نظم شخصی دارم؛ یادبگیر هر جا که هستی دارویت را بخوری، لیوان آبت را همیشه کنار دستت داشته باشی، یاد بگیر هر جا توانستی بخوان، بنویس، ورزش کن، یادبگیر در بیرون و درون زندگی کن.
نترس از این سیاهی
دو سه روزی قفسه سینهام درد میکرد؛ چهارشنبه شب زنگ زدم سامانه 190 وزارت بهداشت و آنقدر پشت خط ماندم که خوابم برد. پنجشنبه صبح حس میکردم درد آنقدر در سینهام زیاد شده که نمیتوانم تحملش کنم. صبحش زنگ زدم 190 و بهم گفت اگر تب و سرفه ندارم نگران نباشم اما به دلیل حساسیت درد قفسه سینه بهتر است چک شوم. ساعت یک ظهر از سرکارم زدم بیرون؛ قرنی را به سمت کریمخان بالا رفتم تا برسم به آپادانا؛ در ده دقیقه یک ربعی که طول کشید برسم بیمارستان ترس تمام نفسم را پر کرده بود؛ تصویر ریههای سفید شده و از بینرفتهی قربانیان کرونا پیش چشمم بود با پای خودم داشتم میرفتم داخل اورژانس؛ به میم گفته بودم دو سه ساعت دیگر میبینمش و لحظهی ورود به بیمارستان آپادانا فقط به این فکر کردم اگر دیگر نبینمش چه؟ لحظهی گذشتن از ورودی اورژانس فکر میکردم دارم یک زندگی را پشت سر میگذارم. وارد اورژانس که شدم دمای بدنم را اندازه گرفتند؛ 36 درجه سانتیگراد. داشتم مشخصاتم را میگفتم که یکدفعه وسط اورژانس زدم زیر گریه که قفسه سینهام دو روز است درد میکند و نمیخواهم بمیرم. میان ماسک فیلتردار و دستکشهای لاتکس احساس خفگی میکردم. پرستاری وسط پذیرش نجاتم داد و گفت کمکم میکنم. بردم داخل اتاق اورژانس و بهم گفت کفش ها و جورابهایم را دربیاورم و بخوابم روی تخت، خم شده بودم و گریه میکردم و کفشها و جورابهایم را در میآوردم. خوابیدم روی تخت و پرستار که اسمش مونا بود بهم میگفت باید آرام باشم تا بتوانند نوار قلبم را بگیرند؛ آرام بودن برای من به چه معناست؟گریه خفه و هقهق، نوار قلیم را گرفت جلوی چشمم و گفت ببین چه سالمی؛ مثل ساعت کار میکند؛ نترس. ترسیده بودم و گریه میکردم، بلند بلند. پنیک اتک به دامم انداخته بود و حس میکردم در آپادانا میمیرم. مونا کنارم ایستاده بود و حرف میزد و میگفت مگر مردن به این راحتی است؟ و من با هق هق بلند گریه میکردم؛ چندین هفته است ترس شبیه اپیدمی همه جا را فرا گرفته است، تهران شبیه شهرهای دچار نفرین آخرالزمانی است؛ همه ماسک زده و دستکش پوشیده. پیچیدن کوچکترین صدای سرفهای در واگن قطار صورت همه را نگران میکند؛ به هیچ جا دست نزن. دستت را بشور. کیبورد و ماوس و گوشیات را ضدعفونی کن، تلاش کن در این جهنم زنده بمانی. زیر ماسک گریه میکردم، بیمحابا. پزشک اورژانس آمد بالای سرم و گفت: «بذار ماسک رو برداریم ببینیم کی اون زیر اینقدر اشک میریزه» ماسک را از صورتم برمیدارد و هوای تازه بهم میخورد. من قبل از پنجشنبه هیچ وقت بیمارستان نرفته بودم، آن هم تنهایی. روی تخت هیچ مرکز درمانی دراز نکشیده بودم اما پنجشنبه بودن در آن فضا بهم آرامش داد؛ اینجا همه چیز تحت کنترل است. بیمارستان آنجایی بود برایم که از ضعیف و ترسیده بودن خجالت نکشیدم. بدون خجالت گفتم ضد اضطراب و ضد افسردگی مصرف میکنم. سابقه پنیک اتک داشتهام، ترسیدهام و نمیخواهم بمیرم و اشکم بند نمیآید.
پنجشنبه نوار قلبم را گرفتند، چندین ساعت علائم حیاتیام را مانیتورینگ کردند، ضربان قلب و سطح اکسیژن خونم را روی دستگاه نشانم دادند و گفتند این تویی جوان و سالم اگر خودت را از استرس نکشی. این جهنم کجا تمام میشود؟ کجا بهار دوباره به ما برمیگردد؟ من دلم برای بغلهای طولانی تنگ شده است و دلم میخواهد در آفتاب پاک اسفند بخندم و بدوم و نترسم و ببوسم. طولانی و عمیق.
اشتراک در:
پستها (Atom)